1 سبکروانکه به وحشت میان جان بستند چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند
2 نرستهاند شرر وحشیان این کهسار که دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستند
3 نیاز طره اوکن اگر دلی داری که ماهیان سعادت اسیر این شستند
4 ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا چو جام می همه جا بیدلان تهیدستند
5 به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند
6 درآن بساطکه منظور حسن یکتاییست ترحم است بر آیینهای که نشکستند
7 حذر ز الفت دلها درین جنون محفل که شیشههای شکستن بهانه بد مستند
8 نمیتوان بهکمانخانهٔ فلک آسود کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند
9 ز ساز خلق به جز هیچ هیچ نتوان یافت خیال نیستیی هستکاینقدر هستند
10 چو شمع بر نفسی چند گریه کن بیدل که سوختند و به رمز فنا نپیوستند
دیدگاهها **