-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سر نامه از زال بسیار سال که گردون ورا کرد بی پر و بال
2 ازو چرخ بستد همه گرد و مال شد از گشت گردون،بی پر وبال
3 به نزد نبیره فرامرز گو که درهند،شاه است و هم پیشرو
4 بدان ای پسر کین جهان دیده پیر کهن گشته از عهد نوروز دیر
5 زمانه درآوردش اکنون زپای نه زورش بماندست نه هوش و رای
6 تنش لرزه وناتوانی گرفت دلش رای دیگر جهانی گرفت
7 به هر روز کز چرخ می بگذرد مرا جان و نیرو به تن بفسرد
8 ابا این چنین ناتوانی و رنج مرا خوش نیاید سرای سپنج
9 که دشمن چنین بی کران بر دراست زمین،شصت فرسنگ پرلشکر است
10 نه راه گریز ونه روی رها بماندم چنین در دل اژدها
11 به شهر اندرون مردم لشکری فدا کرده جان را به فرمانبری
12 شب وروز پیکار جویند و جنگ بکوشیده اند ازپی نام وننگ
13 کنون توشه ای هم نماند ای پسر نه یک دانه گندم نه یک دانه زر
14 در این شهر اگر باشد از بیش وکم برابر بخوردند نان با درم
15 چو از مردم شهر گشتم خجل نوشتم من این نامه از درد دل
16 چو فریاد مردم به گردون رسید شکم گرسنه بیش از این نارمید
17 بدیشان بدادم یک امشب امید که تا خود چه آید به روز سفید
18 تو بدرود باش ای گرامی پسر نبینی از این پس رخ زال زر
19 که فردا به جایی رسد کاخ شهر مرا خاک بیزاست زین هردو بهر
20 سرایی که از گاه گرشاسب شاه بدی خسروان جهان را پناه
21 کنون کرد خواهند با خاک راست چه مایه زدشمن به مایه بر بلاست
22 شب تیره کین نامه بنوشته ام زمین را به خون دل آغشته ام
23 چنانم که گاه پرستش نمای به ده مرد،پایم برآرد زجای
24 تبه گشتم از گردش ماه وسال کنون مرغ عمرم بیفکند بال
25 اجل،تیغ کین بر سرم آخته جهان خواهد از زال پرداخته
26 چو از من برآرد زمانه دمار زمن باد برگردنت زینهار
27 که در کابل و زابل ای جان باب نجویی تو آرامش و خورد وخواب
28 به هندوستان خوی آرامگاه سراندیب شمشیر گیری پناه
29 که با شاه ایران نتابی به جنگ گریزان زپیشش تو را نیست ننگ
30 جوانی مکن،پند من یاد دار مکن خیره با جان خود زینهار
31 جهاندار بهمن،هزاران هزار سپه دار وساز و مردان کار
32 زخاور مراو راست تا باختر جهان،زیر فرمان او سر به سر
33 تو را باب،کشته نیا پرور است زخویشان تو نیست کس تندرست
34 سپاهت همه گشته پردخته پاک برآورد از کشورت تیره خاک
35 چوبا دشمن امروز در خور نه ای جوانی مکن چون برابر نه ای
36 سرخویش گیر وبه آنجا ممان همان نامه با سپاسی بخوان
37 تو را گر بدی پشت،یاور به کار زواره بدی زنده،سام سوار
38 ابا شاه پیکار در خور بدی چو باب و پسر، هردو یاور بدی
39 کنون ای فرامرز،تدبیر پیر تو بیهوده جان را مده خیر خیر
40 فراوان از این در بسی در نوشت به خون دل ودیده اندر سرشت
41 به پوینده ای داد بر سان باد رسانید نزد فرامرز راد
42 درآن جایگه،زال غمگین برفت غریوان،راه پرستش گرفت
43 خروشان وگریان شب دیرباز همی بودتاگاه بانک نماز
44 خمیده گهی چون کمان پشت او گهی برزمین بد سرانگشت او
45 گهی بر هوا روی،گه بر زمین گهی خوانده برکردگار آفرین
46 سحرگه به خواب اندرآمد سرش یکی مرد را دید کامد برش
47 چنین گفت مر زال را کای پسر زبهر خورش درد چندی مبر
48 نیای تو خود گرد گرشاسب نام زبهر تو رنجی کشیدست سام
49 در این پیشگاهست کاخ بلند برآید سرش شصت تار کمند
50 تبرخواه و بیلی،سرش بازکن سپه را از آن دادن آغازکن
51 گرانمایه دستان درآمد زخواب زشادی،روانش گرفته شتاب
52 همی گفت کین کار اهریمنست که او آدمی را به دل،دشمنست
53 هر آن کو کند پیشه،فرمان دیو شود گمره از راه کیهان خدیو
54 ندارد بجز باد،چیزی به دست خنک هر که از دیو دوزخ برست
55 گهی گفت گفتار گرشسب گرد به بازی همانا که نتوان شمرد
56 بفرمودپس تا به بیل وتبر مرآن خانه را بازکردند سر
57 یکی لوح دید از برش لاجورد نوشته که این کاخ،گرشسب کرد
58 چو دیدم که این روزگاراست پیش پراز دانه کردم من از رنج خویش
59 یک امروزت این دانه اندرخور است که هر دانه ای دانه گوهر است
60 به شهراندرون بانگ زد زال پیر که گفتار پیران مدارید خیر
61 بیایید روزی به خانه برید وزین کاخ گرشاسب،دانه برید
62 همه شهر از این کار،پرگفتگو به درگاه دستان نهادند روی
63 به خورشید فرمود دستان سام که بنویس مرا همگنان را تو نام
64 بده هریکی را تویک من خورش که تنشان بیاید ازین پرورش
65 از آن گوشت کاری زدند آن برون نه کس زورگیرد نه نیرو فزون
66 چنین کرد وبگذشت یک چند روز چوشد خورده آن دانه دلفروز
67 بپوشید مردم همه ساز جنگ یکی همچو شیر و یکی چون پلنگ
68 گشادند دروازه بی آگهی شده مغز،خشک و شکم ها تهی
69 به بهمن نهادند یکباره روی نه آگاه از ایشان یل نامجوی
70 چو دستان چنان دید،خیره بماند همان گاه خورشید را پیش خواند
71 نبینی بدو گفت این بی بنان گرفتند کردار اهریمنان
72 تو بیرون خرام و سر پل بگیر که سرها بدادند بر خیره خیر
73 یکی جوشن نامداران بپوش اگر جنگ پیش آیدت هم بکوش
74 بشد ماه پیکر،سرپل گرفت همه لشکر،آشوب وغلغل گرفت
75 به بازار شد مردم گرسنه همان لشکرش درمیان بنه
76 کشیدند شمشیر و زوبین جنگ شهنشه ندید هیچ روی درنگ
77 سراپرده بگذاشت شد سوی کوه سپه پیش او شد گروهاگروه
78 نظاره شدند اندر آن مردمان ازایشان بسی را سرآمد زمان
79 بخوردند چیزی که بد خوردنی ببردند چیزی که بد بردنی
80 چوبازارگه خوردنی تنگ کرد سوی شهر هرکس شد آهنگ کرد
81 به گردان چین گفت شاه زمین که هرگز ندیدیم تنگی چنین
82 که چون گرسنه مردم انبوه شد زبیمش سپه بر سرکوه شد
83 چنان شد که شهری بروخاسته سپاهی روان را زغم کاسته
84 چنین گفت هنگام خنده بود مبادا سپاهی که زنده بود
85 شما زنده و دشمنم بیم مرگ به شهراندر آرد همی تیغ و ترگ
86 سپه شد زگفتار بهمن خجل همی هرکس تیزتر شد به دل
87 چو خورشید مه پیکر او را بدید خروشی به چرخ برین برکشید
88 چوبر تیغ بفشرد انگشت کین از ایشان تنی چند بر زمین
89 چوپران شد از یال خورشید،خشت زخون دلیران،زمین،لاله کشت
90 وزآنجا به شهر اندرون شد دژم از آن خوردنی،بهر او رنج وغم
91 بپرسید خروشید را زال پیر که ای دخت پورگو شیرگیر
92 تو بودی بدین رزم،فریادرس همه شهر،جان از تو دارند وبس
93 سپه را نبایست بیرون شدن زبهر شکم در پی خون شدن
94 بدوگفت خورشید کای مهربان شکم گرسنه کسی شکیبد ز نان
95 نبیند همی موج دریا دمن نجوشد شکم گر نباشد دهن
96 وزآن روی،بهمن به فرزانه گفت که شاید از ایدر بمانی شگفت
97 بدین خیرگی مردم زیردست ندیدم به دوران چنین تنددست
98 دلم خیره ماند اندر آن یک سوار که چندین هنر کرد در کارزار
99 گرفته سرپیل نیزه به دست ببین نامداران ما کرد پست
100 همی حمله آورد برسان باد ندیدم که گامی به پس تر نهاد
101 چنین داد پاسخ،خردمند مرد که شاه جهان خیره اندیشه کرد
102 بکوشد همی هرکس از بهرآن بسا کز پی نان فدا کرد جان
103 زکوشش گه رزم وکین چاره نیست سپه را زپیکار،بیغاره نیست
104 سرافراز خورشید مینو نمای گریزان براند لشکری را زجای
105 اگر شاه ازو گیرد امروز کین نباشد ره داد و آیین دین
106 چوشاه جهان،دل پر از کین کنید بروبخت بیدار،نفرین کنید
107 چنان نامداری بر شهریار بهست از سپاهی که ناید کار
108 هم اکنون بسازم یکی پای دام کزین چاره شاها برآیدت کام
109 شکم گرسنه چون خورش یابد او نگرداند از تیغ برنده رو
110 شب تیره،بازاریان را بخواند زهر در سخن ها فراوان براند
111 بفرمود تا زود برخاستند دکان ها به آیین بیاراستند
112 زماهی و از مرغ بریان گرم همان چرب و شیرین و از نان نرم
113 چه نار و چه انگور وبادام و سیب کزآن گرسنه را نبودی شکیب
114 سیه مرد را گفت تا سی هزار سپه دار و زوبین وهم نیزه دار
115 بسازید در خیمه هاشان کمین نباید که باشد کس آگاه ازین
116 چو شد روز،آمد به پای سپاه به بازار کردند هرکس نگاه
117 بهشت برین بود گویی درست همه شهریاران پایشان گشت سست
118 سوی نیستان آمد از بوی نوش همی رفت از آن بوی،مردم زهوش
119 همان گاه دروازه کردند باز خبر شد به دستان گردن فراز
120 فرستاد نزدیک ایشان پیام که روبه همی دنبه بیند نه دام
121 زیزدان کجا دیو را دشمنست که آن خوردنی،دام اهریمن است
122 اگر بازگردید،بهتر بود که مرگ از پس بسته افسر بود
123 به شهر اندرون گر بمیرید پاک از آن به که دشمن نماید هلاک
124 نه کس بازگشت و نه پذرفت پند همه پند پیران بود سودمند
125 زپیران سخن ها بباید شنید چواو را گهر یک به یک برگزید
126 سخن های نیکو نکو داشتی نبهره همی خوار بگذاشتی
127 سخن هر چه از زرگرامی ترست سخن بر سخن،خود گرامی ترست
128 اگر بشنوی،بشنوانم سخن وگرنه زبان هیچ رنجه مکن
129 خرد،همچودریا،سخن،گوهر است چنان است که گوهر به دریا در است
130 کرانه زدریا نیاید پدید چو یزدان خرد بی گمان او بدید
131 کسی کز خرد،مغزدارد تهی ندارد زهر دوجهان آگهی
132 چو فرمان دستان نکردند گوش به خورشید گفتا که اکنون بکوش
133 برو تا سر پل نگهدارشان به دشمن به یکباره مسپارشان
134 سرپل چو بگرفت باردگر نهادند مردم به بازار،سر
135 نماند اندر آن شهر،برنا و پیر به لشکرگه آمد همی خیره خیر
136 به تاراج خوردن گشادند دست ببردند همی هرکسی گشت پست
137 همی گفت بازاری خیره سر چو خوردی فراوان از اندر مبر
138 سیه مرد با لشکر پر زکین زناگه برون آمدند از کمین
139 نهادند بر مردمان،تیغ تیز برآمد از ایشان یکی رستخیز
140 چوآن شهر از دست دستان برفت شتابید نزد فرامرز تفت