1 بیا که داد صبوح از بهار بستانیم برات بی غمی از روزگار بستانیم
2 بیا که هر چه بدان دسترس بود بدهم ز دست و جام مَی خوشگوار بستانیم
3 اگر ز توبه در اندیشه ای به گردن ما که فتوی از گل و از نوبهار بستانیم
1 چو سلطان فلک را بار بشکست مه من ماه را بازار بشکست
2 ز شادروان چو گل بیرون خرامید ز حسرت در دل گل خار بشکست
1 اگر نسیم صبا زلف او برافشاند هزار جان مقیّد ز بند برهاند
2 منش ببینم و از دور رخ نهم بر خاک مرا ببیند و از دور رخ بگرداند
1 چون تو گلی در همه گلزار نیست چون تو شکر در همه بازار نیست
2 نامه به پایان شد و باقی سخن قصّه ما در خور طومار نیست