1 بیا که داد صبوح از بهار بستانیم برات بی غمی از روزگار بستانیم
2 بیا که هر چه بدان دسترس بود بدهم ز دست و جام مَی خوشگوار بستانیم
3 اگر ز توبه در اندیشه ای به گردن ما که فتوی از گل و از نوبهار بستانیم
1 مدّعی در عشق او گر طعنه زد بر من چه باک طالبان دوست را از طعنه دشمن چه باک
2 دل سیاهی را که دارد جامه پاک از طعنه نیست لاله را از ده زبانی کردن سوسن چه باک
1 از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت
2 ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد شکر است که ما از تو نداریم شکایت
1 یا رب آن ماه است یا رخسار دوست یا رب آن سرو است یا بالای اوست
2 بعد ازین جان من و سودای او گر برآید بر من از عشقش نکوست