بگذار تا بمیرم بر آستان دوست از جلال عضد غزل 34

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

بگذار تا بمیرم بر آستان دوست

1 بگذار تا بمیرم بر آستان دوست باشد که یاد من برود بر زبان دوست

2 بر حال عاشقان نکند هیچ رحمتی آه از دل ستمگر نامهربان دوست

3 خاک کفش به ملک دو عالم اگر دهند هر چند سود ماست نخواهم زیان دوست

4 جانِ منِ رمیده خاکی نشانه کرد هر تیر ناوکی که بجست از کمان دوست

5 اجزای هستی ام همگی زان دوست شد یک یک ببین که هست به مهر و نشان دوست

6 گر دل ببرد طرّه مشکین او چه باک صدجان فدای طرّه عنبرفشان دوست

7 بی دوست سیر گشته ام از جان خویشتن ور باورت نمی کند آری به جان دوست

8 آن طالع از کجا که ببوسم رکاب یار وان دولت از کجا که بگیرم عنان دوست

9 هر کس به کام معتکف خلوتی شدند مسکین جلال معتکف آستان دوست

عکس نوشته
کامنت
comment