- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مبادا کام جان از عیش، تا کام از الم گیرد فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
2 برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
3 جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
4 نمیدانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
5 نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش که شاید رفتهرفته دیدهام جای قدم گیرد
6 بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد