- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 برون شد لیث بوسنجه به بازار قفائی خورد از ترکی ستمگار
2 یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست مگر تو خود نمیدانی که اوکیست
3 فلانست او چو خورشیدی همه نور که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور
4 شنیده بود ترک آوازهٔ او چو آگه شد ازان اندازهٔ او
5 پشیمان گشت و چون صاحب گناهان به پیش پیر آمد عذر خواهان
6 که پشتم از گناه خویش بشکست ندانستم غلط کردم بدم مست
7 جوابش داد آن پیر دلفگار که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار
8 که گر این از تو بینم جز سقط نیست ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست
9 ز خضرت بین همه چیزی ولیکن مشو از بندگی یک لحظه ساکن
10 نمیدانی که مردودی تو یانی ز حکم رفته مسعودی تو یانی
11 ولی دانی که تا جان برقرارست ترا بر امر رفتن عین کارست
12 تو این میدانی و آن میندانی یقین نتوان فکندن بر گمانی
13 خداوندی کبیرست و کریمست ترا با بندگی کاریست پیوست