1 رخت چون دیوانگان صحرا به صحرا میکشم عشق میگوید سفر کن رخت هرجا میکشم
2 در میان محنت امروز از بس خو کردم انتظار محنتی دارم که فردا میکشم
1 ای راحت دیده و دل ای نور بصر تا کی به غم و هجر برم عمر به سر
2 انداختی از نظر چو بشکست دلم آری چو شکست آینه افتد ز نظر
1 نفس از لب به سوی سینه برگردید و دانستم که او را با خیال روی جانان الفتی باشد
1 از تحملهای من بر من تغافل میکند هرچه با من میکند صبر و تحمل میکند
2 دل درون سینه بهر داغ دارم باغبان خدمت گلبن برای حاطر گل میکند