بخندید آن زمان از عطار نیشابوری هیلاج نامه 49

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بخندید آن زمان منصور و این گفت

1 بخندید آن زمان منصور و این گفت که نتوانی به کُل خورشید بنهفت

2 منم خورشید و توذرات مائی کجادرعین این آیات مائی

3 مرا زیبد که درکشتی و دریا کنم اسرار خود این لحظه پیدا

4 مرا زیبد که اکنون اندر این بحر روم نزد شما من اندرین بحر

5 بسی بیهوده گفتی اندر اینجا بحل کردم ترا ای جام شیدا

6 توانم امشب اینجاگاه جانت کنم محو و بمانم در نهانت

7 اگر نه شیخ اینجا گاه بودی یقین منصور تو با او نمودی

8 یقین شیخا که من ازواصلانم نه همچون این خزان و جاهلانم

9 کنون بد رود باش ای شیخ باداد که تا با هم رسیم از سوی بغداد

10 مرا وصلی است شیخا باز دانی به بغداد آنگه آن راز نهانی

11 بچشم خویش بینی شیخ آن دم که تو منصور بینی اندر آن دم

12 بپا برخاست آن شوریدهٔ مست میان خویشتن محکم فرو بست

13 بشد او تا لب کشتی و گفتا مرا ای شیخ اعیانست پیدا

14 مرا اعیانست پیدا تا بدانی نمود ما کنون یکتا بمانی

15 کنون خواهم شدن تا دید جانان درون قعر در توحید جانان

16 در این بحر معانی غوطه آرم نهان خواهم شد آن کو پایدارم

17 تو شیخ این نکته از ما بشنو اکنون که تا من بازگویم بیچه و چون

18 در آن روزی که من خواهم ز شیراز ترا در نزد خود ای صاحب راز

19 چو آئی و به بینی راز داری کنی با ما زمانی پایداری

20 کنون ای شیخ اینجا غافلانند کجا اسرار ما اینجا بدانند

21 کنون ای شیخ اینان عاقلانند کجا اسرار ما اینجا بدانند

22 ز بهر عزت تو ای سر افراز بماندم من در این گفتارها باز

23 ولیکن صبر دارم در حضورم ز اسم من به بین اسم صبورم

24 صبوری پیشهٔ منصور آمد از آن پیوسته غرق نور آمد

25 صبورم در همه آفاق گفته میان سالکانم طاق گفته

26 صبورم بیزمان در کایناتم بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم

27 کنون ذاتم که جانم یار گشته ز سرّ عشق برخوردار گشته

28 کنون ذاتم که آگاهم ز اسرار مرا جایست دمدم بر سردار

29 کنون یارم که آگاهم ز خورشید که ذات ماست روشن مانده جاوید

30 کنون چون یار در جانست ما را چو خورشید است جانانست ما را

31 کنون چون یار میگوید مراراز یکی معنی بگویم هان بتو باز

32 در امشب سرّ ما بنگر یقین تو درون جان و دل شو پیش بین تو

33 در امشب آنچه گویم گیر در یاد که معلومت کنم در ملک بغداد

34 حقیقت دار و شرع فرع بگذار بجز حق اصل و فرع شرع بگذار

35 چو از صورت گذشتی نیست تاوان که خورشید یقین یکیست تابان

36 ریاضتها بسی اینجا کشیدی چو من هم صحبت دیگر ندیدی

37 ابا تودم زدم کل از شریعت ز هر رازی نمودم دید دیدت

38 در این معنی که میگوم بسنجی ازین نقد گهر باید نرنجی

39 تو شیخا کل ز من واصل شد و جان تو خود زین معنی اینجاگه مرنجان

40 تو اکنون واصل منصور هستی که همچون دیگران بت می پرستی

41 نه همچون دیگران ای شیخ اکبر توئی هم پیشوای دین و مهتر

42 تو اکنون پیشوای سالکانی حقیقت هم خدای سالکانی

43 وصول واصلانی راز گوئی وطن در مسکن شیراز جوئی

44 کنون دانی که کل منصور باشد در این گفتارها معذور باشد

45 چو منصور است در جانت نظر کن دل و جانت ز راز ما خبر کن

46 کنون تا این دمت من یار بودم ترامن صاحب اسرار بودم

47 ترا معلوم کردم از ریاضت ببخشیدم ترا عین هدایت

48 کنون چون از سلوک راه معنی ترا کردم یقین آگاه معنی

49 ترا بخشیدم اینجا کل کرامات رسانیدم ترا سوی مقامات

50 مقاماتی که توداری در امروز کجا بیند بخود چرخ دلفروز

51 چو تو شاهی دگر بر تخت اسرار که هستی در جهان جان نمودار

52 نه بیند چشم عالم تا بآخر چو تو دیگر یقین ای قطب ظاهر

53 تو قطب عالمی و شاه عشاق فکنده زمزمه در کل آفاق

54 تو قطب جملهٔ کون و مکانی ز کون این لحظه در کون و مکانی

55 تو میدانی که یار تو که باشد حقیقت غمگسار تو که باشد

56 چو بودم غمگسارت تا باکنون کنون از پرده خواهم رفت بیرون

57 کنون از پرده خواهم رفت بر در تو در پرده نشین اکنون و برخور

58 من از پرده کنون بیزارم اینجا که بیشک صاحب اسرارم اینجا

59 مرا این پرده اکنون گشت پاره چنین تقدیر بد بهر نظاره

60 کنون ای شیخ در عین الیقین باش چو مردان هر زماین پیش بین باش

61 دمی بی یاد ما اینجامزن تو حقیقت مرد باش اینجا نه زن تو

62 که ما از اصل فطرت دوستانیم بصورت هر دو اندر بوستانیم

63 چو ما در اصل کل هستیم ما ذات کنون ذاتیم مادر عین ذرات

64 در اینجان آن ما بوده است پیدا تو میدانی حقیقت شیخ دانا

65 توئی اکنون و من من هم تو باشم به هرجائی که باشی با تو باشم

66 وفاداری کن آن روزی که دانی مرا مگذار ضایع تا توانی

67 قدم رنجه کن اندر سوی بغداد مرا بنگر تو اندر کوی بغداد

68 که قدرت دوستی صورت اینست وگرنه کل ترا عین الیقین است

69 کنون عین الیقین داری در اینجا مرا مگذار ضایع شیخ دانا

70 از آن تکرار میگویم دمادم که تو داری حقیقت کل در آدم

71 چه گویم وصف تو تو بیش از آنی که چون من توحقیقت جان جانی

72 حقیقت فرع ما اینست ای یار که من خواهم شدن اندر سردار

73 تو صورت گوشدار و عین تقوی که در وی نام قطبی سوی دنیا

74 حقیقت آخرت زان تو باشد که این منصور قربان تو باشد

75 منت قربان را هم شیخ بیچون که میریزم بپای دارتو خون

76 بریزم خون خود قربان راهت نیندیشم ز جان عذر خواهت

77 منم اکنون شده در سوی بغداد کنون بدرود باش و دار بریاد

78 بگفت این و فرو رفت او بدریا فتاد اندر میان بحر غوغا

79 عجب آشوب اندر موجها زد عجب کشتی ما بر فوجها زد

80 همه نزدیک ما اینجا دویدند حقیقت جملگی عذر آوریدند

81 که ای شیخ جهان آخر دعائی که جز تو نیست ما را پیشوائی

82 چه سر بود این چنین اسرار امشب که اینخاکست بردیدار امشب

83 چنین شوری که اندر بحر افتاد تو گوئی کشتی اندر قعر افتاد

84 کدامست این بزرگ و از کجا بود ورا اینعزم بر سوی کجا بود

85 من این لحظه چو دیدم آنچنان راز خدا راگفتم ای دانای هر راز

86 تو راز جملگی پیوسته دانی که از غرقاب ما را وارهانی

87 رهانیدن کسی دیگر نداند کسی دیگر بذات تو نداند

88 تو بیچونی و میدانی یقین راز بدار این قوم بنده را زبان باز

89 تو ای منصور اکنون یاریی ده مرا از راز برخورداریی ده

90 نگفته بودم ای جان این سخن من که شد آن شب مثال روز روشن

91 تو گوئی بود آن شب صبحگاهی همه عالم پر ازنور آلهی

92 چنین ز این مرد دیدم راز اینجا دگر امروز دیگر باز اینجا

93 حقیقت این بزرگ پاکباز است ز معنی و ز صورت بینیاز است

94 در این معنی که اودیده است گفتم بچشم سر ازو اکنون شنفتم

95 همان دم کاندر آن دریای اعظم همی زد میزند اینجا همان دم

96 هماندم میزند در پاکبازی که دارد قرب ذات بینیازی

97 دم کل میزند آگاه گشته سراپایش همه الله گشته

98 سراپایش همه ذرات گشته همیشه در میان آیات گشته

99 سراپایش همه ذرات باشد همه سر رشتهٔ هر ذات باشد

100 چو میداند زبان جمله این را زبان اوست در عین الیقین را

101 یقین صرف دارد در معانی که بیچونست در صاحبقرانی

102 من این دید دگر بسیار دیدم ولیکن در یکی دلدار دیدم

103 جنید اینست بیشک عین دلدار دگر او را در این معنی مپندار

104 که دارد هیچ آرامی دراینعام وصال دوست دارد در سر انجام

105 مرانجامش چنین حرفست بردار ز کون و ازمکان خود خبردار

106 رسیده است این زمان در اصل جانان یقین داری یقین ازوصل جانان

107 چو وصل او را در اینجا منکشف شد دل و جانش بجان متصف شد

108 چو جانش متصف شد گشت جانان وز آن پیدائی آمد راز پنهان

109 بصورت لیک جانست او در اسرار ز اسرار است او اینجا خبردار

110 کنون اینجاجنید پاک دین تو درین رویت جمال او به بین تو

111 که روی او یقین فر الهی است ورا در کل کمال پادشاهی است

112 کمال پادشاهی پر جبینش گواهی میدهد عین الیقینش

113 گواهی میدهد بروی دل وجان مرا بیشک که او رازاست و جانان

114 گواهی میدهد جانم باقرار که این سرّ خدایست و نمودار

115 گواهی میدهد جانم ز معنی که هست این مرد کل دیدار مولا

عکس نوشته
کامنت
comment