- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تعالیلله ازین باغ دلافروز که شامش راست فیض صبح نوروز
2 هوایش طبعها را معتدل ساز درختان همسر و مرغان همآواز
3 هرات از شرم باغ اکبرآباد چو گل اوراق خوبی داده بر باد
4 مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟ که باشد حسن سبزانش جهانگیر
5 در باغش صلای عام داده چو طاق ابروی خوبان، گشاده
6 به مهرش داده فروردین دل از دست هزار اردیبهشت از بوی او مست
7 به نوعی گلبن این باغ خوشبوست که گویی ریشهاش در ناف آهوست
8 درین گلشن، بتان هرجا نشستند به تار زلف، سنبل دسته بستند
9 به روی سبزهاش فرش ارجمندان تذرو سرو او، همتبلندان
10 درختانش به هم پیوسته مایل صنوبر عاشق سروش به صد دل
11 بر سروش قد خوبان چه سنجد؟ ز حرف راست باید کس نرنجد
12 نمیگوید بهای جلوه چندست دماغ سرو این گلشن بلندست
13 به جیب غنچه گر چاکی فتاده دری بر گلشن دیگر گشاده
14 بهار از خانهزادان حریمش نسیم از بیقراران قدیمش
15 ز جویش آب حیوان تاب دارد که چندین خضر را سیراب دارد
16 هوایش میدهم از نم گواهی که میآید ز مرغان کار ماهی
17 نهال سیب او چون قامت یار نمیآرد به جز سیب ذقن بار
18 بلندیهای سروش بد مبیناد که از پرواز قمری گشته آزاد
19 دهد آواز مرغ این گلستان ز معجز، نغمه داوود را جان
20 ره دلها چنان زد حسن آواز که بلبل بر سر گل میکند ناز
21 درین گلزار، بی گل نیست یک خار دمیده بلبلش را گل ز منقار
22 ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ که جای ناله بر بلبل شده تنگ
23 گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
24 در او آب بقا یک جویبارست هوایش را دم عیسی غبارست
25 ز شوق نرگسش، چشم بتان مست به باد غنچهاش دل داده از دست
26 در آبش از قران ماه و ماهی دهد عکس گل و غنچه گواهی
27 شفق را لاله او سرخرو کرد خضر از شبنمش می در سبو کرد
28 هما در سایه بیدش نشسته که منشور شرف بر بال بسته
29 هوا گل را چنان سیراب دارد که برگ گل ز خود شبنم برآرد
30 ز عکس سبزه و سنبل درین باغ کند مژگان پر طاووس را داغ
31 چه شد گر چشم بت دل میرباید به چشم نرگس او درنیاید
32 جز این نشنیدم از بالای سروش که مرغ سدره میزیبد تذروش
33 ز بس کوته بود از قامتش دست به صد تشویش قمری دل در او بست
34 ز شوق حوضش از بس بود بیتاب چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
35 نگردد تا فضایش ظلمتآلود چراغ لاله را در دل گره دود
36 نهان در زیر هر برگش بهاری ز شبنم هر گل او چشمهساری
37 چنان بر تازگی نخلش سوارست که گویی سایهاش ابر بهارست
38 غزال آرد به سوی این گلستان برای چشم نرگس تحفه مژگان
39 ز شرم بیدمشکش نافه در دشت چو مجنون همنشین آهوان گشت
40 دل قمری درین فردوس آباد نپردازد به سرو از حسن شمشاد
41 ز هر جانب چو مجنونان خودرای فکنده بید مجنون، زلف در پای
42 چه شد گر بید مجنون است موزون به موزونی بود مشهور، مجنون
43 بود هرجا چو گل مسندنشینی به پهلویش چو نسرین نازنینی
44 به ساز و برگ خود خیری چه نازد که از صد ماه نو یک بدر سازد
45 درین گلشن مجو از خس نشانه ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
46 زبان شکوه اینجا بسته بلبل ملایمتر بود خار از رگ گل
47 گل این بوستان را خار و خس نیست محبت خانه است اینجا هوس نیست
48 کف پا را کند خاکش حنایی که هست از لاله در شنجرفسایی
49 کشیده گرد او دیواری از گل سر دیوار او را خار، سنبل
50 نمیباشد هوا چندین معطر مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
51 ز بوی ارغوان، گل رفته از دست شراب ارغوانی داردش مست
52 ز دل کیفیت تاکش برد هوش نگاه از دیدنش بی باده در جوش
53 صبا کرد آتش گل را چنان تیز که شاخ گل شد آتشبار گلریز
54 نماند از غایت سبزی درین باغ تفاوت در میان طوطی و زاغ
55 گرو بردهست در افسانه گل زبان بلبل از آواز بلبل
56 گل از بس گرمی بازار دارد عرق پیوسته بر رخسار دارد
57 درین گلزار، پرکاری بود گل که پرگارش بود منقار بلبل
58 سوادش چون سواد خط خوبان بود سیراب از چاه زنخدان
59 فشاند بلبلش چون گرد گیسو ز بار منت افتد ناف آهو
60 به خاکش هم گرفتارست بلبل که باشد گلبنش تا ریشه در گل
61 چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
62 ز گل، نَرد شکفتن برده خارش خزان را دست کوتاه از بهارش
63 درین باغ ار شود جبریل نازل بماند چون نهالش پای در گل
64 درین گلشن که شد از جان سرشته ز بس نازکمزاجی عام گشته
65 شود گر برگ گل دمساز بلبل نخیزد بی خراش آواز بلبل
66 درین بستان ز شرم سرو آزاد زلیخا را گریزد یوسف از یاد
67 زده بر سرو، پهلو، بوته گل شده همآشیان قمریّ و بلبل
68
69 مرا باغ جهانآرا بهشت است بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
70 گلشن را باغبان تا دسته بسته به یوسف مانده بازار شکسته
71 هوایش در کمال اعتدال است کمال اعتدالش بیزوال است
72 ز نخل این چمن، شاخ فکنده بماند جاودان چون خضر، زنده
73 به صد منت ز روی این گلستان قضا برداشت طرح باغ رضوان
74 درین گلشن ندارد قدر خاشاک ارم گو از خیابان سینه کن چاک
75 برای چشمزخم این گلستان سپند از خال حور آورده رضوان
76 قدم بیرون منه زنهار ازین باغ که دارد عالمی را لالهاش داغ
77 هوای این گلستان صحّتافزاست نسیم اینجا هوادار مسیحاست
78 بهار این گلستان بی زوال است شکست رنگ گل اینجا محال است
79 هوایی بس ملایمتر ز مرهم نیارد زخم گل را چون فراهم؟
80 مسیحا روز و شب در کار اینجا چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
81 مگو قمری به سروش گشته پابست بود خضری، عصای سبز در دست
82 بدین گلشن بود این نه چمن را همان ربطی که با جان است تن را
83 زبانم این چمن را تا ثناگوست نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
84 خیال سنبلش تا نقش بستم قلم، شد دسته سنبل به دستم
85 میان گلبن او شد خرد گم ببستم لب چو غنچه از تکلم
86 گل و شمشاد باغ شاه عادل دوانَد چون محبت ریشه در دل
87 چراغ دوده گیتی ستانی بهار گلشن صاحبقرانی
88 نهال بوستان سرفرازی شهابالدین محمد شاه غازی
89 برای خطبه نامش مکرر ملایک کردهاند از بال، منبر
90 ز رویش مهر انور، شرمگینی ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
91 ز عدل او جهان گردیده آباد به دیدارش دل خلق جهان شاد
92 کند طغرای جودش را چو انشا به آب زر، قلم شوید زبان را
93 ز سوادی نثارش در ته آب نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
94 کرم را داد دستی از هر انگشت کفش را پنج دریا جمع در مشت
95 برای خنده دارد کبک طناز به عهدش داغها از سینه باز
96 هوای خدمتش چون در سر آرند چو هدهد تاجداران پر برآرند
97 نه تنها با درم دارد نگین را گرفته نام او روی زمین را
98 سزد کز نام شاهنشاه عالم چو نقش زر ببالد نقش خاتم
99 کفش پیمانه دریای اکرام لباس خاص لطفش، رحمت عام
100 سخن را تازگی از دولت اوست بلندیهای شعر از همت اوست
101 به دریای عطایش بهر تقسیم ز ماهی مضطربتر بدره سیم
102 سخن را بازگردانم عماری به سوی باغ چون باد بهاری
103 درین گلشن اساسی بود عالی که چرخ افتاده بودش بر حوالی
104 بنایی توامان با چرخ اعظم به دیوارش بقا را بست محکم
105 ز گردون گوی همدوشی ربوده به رفعت چرخها چرخش ستوده
106 بهشت از شرم حسنش ناپدیدار برش بتخانه چین نقش دیوار
107 در کعبه درش را حلقه در گوش دو عالم چارچوبش را در آغوش
108 ز گلمیخ درش خورشید در تاب دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
109 دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
110 صفای این عمارت شد چنان عام که میکرد اصفهان از او صفا وام
111 ز افتادن چو حسنش را بود عار نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
112 گذشته برج او را از فلک سر ملایک گشته برجش را کبوتر
113 قضا از حسن محضش آفریده کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
114 چو در طرحش به خاکستر فتد کار نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
115 چو با قصر فلک گردد همآغوش نداند کس، که را برتر بود دوش
116 برای دفع چشم زخم مردم سپند پیش طاقش گشته انجم
117 صفای طاق این زیبا عمارت چو ابروی بتان دل کرده غارت
118 هوس اینجا بود با عشق، همسنگ کز استحکام منزل نشکند رنگ
119 در استحکام این پاینده ایوان بقا چون صورت دیوار، حیران
120 اگر زین در غباری خیزد از جای بماند سالها چون چرخ بر پای
121 رسانده استواری را به معراج بقا را برج او بر سر بود تاج
122 در و دیوار او آشوب چین است اگر نقشی ز مانی مانده، این است
123 ز قدر او سخت چون برشمارم بلندیهای فکر آید به کارم
124 کسی کاین جا میسر شد سجودش سپهر آیینه زانو نمودش
125 نظر چون در تماشایش کنم باز کند پیش از نگاهم دیده پرواز
126 در و دیوار آن باشد منور مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
127 بنایی کاین چنین افکند معمار سزد آنجا سکندر گر کند کار
128 به این منزل بود روشن زمانه که چشم است این و عالم چشمخانه
129 ازین دولتسرا، دولت به کام است جهان را بخت بیدار این مقام است
130 چنین جایی ندارد یاد، دوران تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
131 ز قدر این عمارت چند پرسی؟ تماشا کن به عجز عرش و کرسی
132 الهی این بنا معمور بادا چو چشم بد غم از وی دور بادا
133 ز باغ افتاده بحری بر کرانه که یک مدّش بود طول زمانه
134 فلک از جزر و مدّش در کشاکش ز رشک موج او بر روی آتش
135 ببندد قطره او گر میان چست تواند هفت دریا را ورق شست
136 چه گویم وصف این دریا که بینی جز این، کز آسمان آید زمینی
137 چو آگه شد ز بحر اکبرآباد ز قید دجله شد آزاد بغداد
138 چه دریا منبع آب حیاتی به سویش بازگشت هر فراتی
139 حبابش برده گوی دلربایی ز پستان نکویان ختایی
140 ز فیلان نهر را هر سو شکافی خیابانی به راه کوه قافی
141 عیان از سادگی راز نهانش شده افتادگی پای روانش
142 ز جیبش گرچه گوهر آشکارست چو دلق بینوایان بینگارست
143 نهاده پشت راحت گرچه بر خاک همان در گردش است از چشم نمناک
144 ز ابرو کرده کشتی گلرخانش چنان کز پرده دل بادبانش
145 ز کشتی موج دریا نیست پیدا که کشتی هست بیش از موج دریا
146 همه مردمنشین چون خانه چشم به خوبی غیرت کاشانه چشم
147 به هر کشتی نشسته چند یاری شده هر ماه نو خورشیدزاری
148 به گاه سیر این بحر معظّم چو در کشتی نشیند شاه عالم
149 ز بس بر خویش بالد آب دریا شود همعِقد، گوهر با ثریا
150 نه کشتی یافت بر پابوس شه دست مه نو خویش را بر آسمان بست
151 مگر چشم ملایک بود در خواب؟ که کشتی گوی فرصت زد درین باب
152 نشست آن نوگل باغ بهشتی به سان توتیا در چشم کشتی
153 ز شوق از بس که دریا رفت بالا ز مرغابی فلک نشناخت خود را
154 چو شد کشتینشین آن بحر خوبی حسد بر چوب کشتی برد طوبی
155 ز رشک بحر شد پرخون، دل بر که از خشکی به دریا رفت گوهر
156 چه کشتی، منبع دریای رحمت ز فیض عالمی جویای رحمت
157 ز شوق این بحر یا رب در چه کارست که بر وی ابر رحمت را گذارست
158 چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد ز دریا تلخی و شوری برون شد
159 صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
160 ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد سراسر آب دریا را گوهر کرد
161 ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی که هریک حامل عرشند و کرسی
162 به دریا گرچه کشتی بیشمارست زهی دریا که بر کشتی سوارست
163 ندانم این سفینه از چه باب است که جای شاهبیت انتخاب است
164 سحر چون عندلیب آمد به فریاد هوای باغ بازم در سر افتاد
165 بهشتی را که چندین یاد کردم به مدحش عالمی را شاد کردم
166 بگویم کز که بود و از کجا خاست که این فردوس را این گونه آراست
167 ز ابر رحمتی بود این گلستان که بر وی ریختی گوهر چو باران
168 غلامان درش کیوان و برجیس کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
169 فلک بر درگهش چون حلقه میم ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
170 ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت نظرهای بلندش اوج عصمت
171 به درج پادشاهی گوهری داشت بلند اقبال نیکو اختری داشت
172 ندیده سایه او را فرشته ز نور رحمتش یزدان سرشته
173 بود هرکس مثل در پارسایی ز چشم او کند عصمت گدایی
174 ز شرم او چنان آیینه شد آب که از دستش حنا را شست سیلاب
175 ملایک فرش بال آرند ز افلاک که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
176 .............................. به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
177 به او آن باغ را تملیک فرمود که پروازش سوی باغ دگر بود
178 کلید باغ را پیشش فرستاد که باشد باغ، ملک سرو آزاد
179 به گل داد اختیار گلستان را پس آنگه خود به جانان داد جان را
180 برون شد زین جهان پرندامت شفیعش باد خاتون قیامت
181 پس آنگه آن نهال مهرپرور که گلشن را بدو بخشید مادر
182 قبول باغ کرد از مادر خویش به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
183 نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم به دست خویش بر سر تاج تسلیم
184 نرفته این گلستان جای دوری بهشتی را به حوری داده حوری
185 زهی خاک جنابت تاج فغفور غبار آستانت سرمه حور
186 کسی نشنیده دولتمند چون تو پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
187 به دولت باد دایم بارگاهت بود لطفا پدر پشت و پناهت
188 الهی تا بود گلزار عالم ز آب خضر باد این باغ خرم
189 فضایش سیرگاه گلرخان باد برِ رو نوبر این بوستان باد