- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کرد روزی عمر به رهگذری سوی جوقی ز کودکان نظری
2 همه مشغول گشته در بازی کرده هریک همی سرافرازی
3 هریکی از پس مصارعتی بنمودی ز خود مسارعتی
4 برکشیده برای خطّ و ادب جامه از سر برون به رسم عرب
5 چون عمر سوی کودکان نگرید حشمتش پردهٔ طرب بدرید
6 کودکان زو گریختند به تفت جز که عبدالله زبیر نرفت
7 گفت عمّر ز پیش من به چه فن تو بنگریختی بگفتا من
8 چه گریزم ز پیشت ای مُکرم نه تو بیدادگر نه من مُجرم
9 نزد آنکس که دید جوهر خود چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد
10 میر چون جفت دین و داد بود خلق را دل ز عدل شاد بود
11 ور بود رای او سوی بیداد ملک خود داد سر به سر بر باد
12 نیک باشی ز دردسر رستی ور بدی جمله عهد بشکستی
13 چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش مرکب تو بود دو منزل پیش
14 آنچنان شو به حیرت آبادش که دگر یاد ناید از یادش