- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کرد حیدر را حذیفه این سؤال گفت ای شیر حق و فحل رجال
2 هیچ وحیی هست حق را در جهان در درون بیرون قرآن این زمان
3 گفت وحیی نیست جز قرآن و لیک دوستان راداد فهمی نیک نیک
4 تا بدان فهمی که همچون وحی خاست در کلام او سخن گویند راست
5 فکرت قلبی که سالک آمدست زبدهٔ کل ممالک آمدست
6 ز ابتدا تا انتهای کار او می بگویم فهم کن اسرار او
7 در سه ظلمت نطفهٔ نه دل نه دین از لوش شد جمع و زماء مهین
8 گرد گشت آنگاه چون گوئی نخست تاکند سرگشتگی برخود درست
9 در میان خون بنه ماه تمام ساخت ازخون رحم خود را طعام
10 عاقبت چیزی برو تافت آن مپرس جسم این بودت که گفتم جان مپرس
11 سرنگونسار از رحم بیرون فتاد همچوخاکی در میان خون فتاد
12 شد پدید آب مهین آغاز کار یعنی اومید چنان پاکی مدار
13 در سه ظلمت میدوید و مینشست یعنی این نورت نخواهد داد دست
14 همچو گوئی گرد بودن خوی کرد یعنی از سرگشتگی چون گوی گرد
15 نه مه اندر خون تنش باز اوفتاد یعنی از خون خوردن آغاز اوفتاد
16 سرنگون آمد بدنیا غرق خون یعنی از فرقت قدم کن سرنگون
17 لب بشیر آورد آنگه اشک بار یعنی اشک افشان که هستی شیر خوار
18 دید پستان را سیه تا چند گاه یعنی اکنون عیش کن تلخ و سیاه
19 بعد از آن در شد بطفلی بیقرار یعنی از طفلان نیاید هیچ کار
20 درجوانی رفت از بیگانگی یعنی این شاخیست از دیوانگی
21 بعد از آن عقلش شد از پیری تباه یعنی از پیر خرف دولت مخواه
22 بعد از آن غافل فرو شد زیر خاک یعنی او بوئی نیافت از جان پاک
23 هر که او در قید چندین پیچ پیچ جان نیابد باز میرد هیچ هیچ
24 تا نیابی جان دور اندیش را کی توانی خواند مردم خویش را
25 نیست مردم نطفهٔ از آب و خاک هست مردم سرقدس و جان پاک
26 صد جهان پر فرشته در وجود نطفهٔ را کی کنند آخر سجود
27 آرزو مینکندت ای مشت خاک تا شود این مشت خاکت جان پاک
28 تا ز نطفه قرب جان یابد کسی درد باید برد بی درمان بسی
29 چارهٔ این کار سرگردانیست داروی این درد بی درمانیست
30 ز ابتدای نطفه تا اینجایگاه در نگر تاچند در پیش است راه
31 هردلی را کاین طلب حاصل بود تا قیامت مست لایعقل بود
32 سالک فکرت ز درد این طلب می نیاساید زمانی روز و شب
33 میدود تا تن کند با جان بدل در رساند تن بجان پیش از اجل
34 کار کار فکر تست اینجایگاه زانکه یک دم سر نمیپیچد ز راه
35 کار فکرت لاجرم یک ساعتت بهتر از هفتاد ساله طاعتت
36 سالک فکرت بجان درمانده سرنگون چون حلقه بر درمانده
37 نه به پیری سر فرو میآمدش نه طریق خود نکو میآمدش
38 نه زخود خشنود نه از خلق هم نه خوش از زنار نه از دلق هم
39 نه زسگ دانست خود را بیشتر نه ز خود دیده کسی درویشتر
40 نه همه نه هیچ نه جزو و نه کل نه بد ونه نیک نه عز و نه ذل
41 نه کژ و نه راست ونه تقلید نیز نه تن ونه جان و نه توحید نیز
42 نه گمانی نه یقینی نه شکی نه بسی نه اوسطی نه اندکی
43 نه قرینی نه یکی نه همدمی نه رفیقی نه کسی نه محرمی
44 نه دلی نه دیدهٔ نه سینهٔ نه تنی نه مهری و نه کینهٔ
45 نه مسلمان دولتی نه کافری وین تحیر را نه پائی نه سری
46 نه کم از یک قطره از پیشان نشان نه کم از یک ذره از پایان بیان
47 نه کسی جوینده از پایندگان نه کسی گوینده از آیندگان
48 نه ز حال رفتگان دل را خبر نه ز کار خفتگان جان را اثر
49 نه ز چندان قافله گردی پدید نه میان مشغله مردی پدید
50 نه کسی را کفر نه ایمان تمام نه یکی را درد و نه درمان تمام
51 نه سری پیدا و نه راهی پدید راه را در هر قدم چاهی پدید
52 نه نصیحت بوده دامن گیر کس نه شریعت دیده جز تقصیر کس
53 جمله در غوغای غفلت مانده جمله در معلول و علت مانده
54 صد هزاران خلق درهم آمده جمله در یغمای عالم آمده
55 آن یکی زین میبرد این یک از آن آن یقین دارد ازین این شک از آن
56 آن یکی چون خوک گمراهی شده وان دگر از حیله روباهی شده
57 آن یکی چون پیل در زور آمده وآن دگر از حرص چون مور آمده
58 آن یکی سگ طبع و سگ سیرت شده وآن دگر چون موش پر حیلت شده
59 آن یکی از دانه در دام آمده وآن دگر از سوختن خام آمده
60 آن یکی مردار خواری چون عقاب وآن دگر فریاد خواهی چون غراب
61 آن یکی از غصه در خشم آمده وآن دگر از شرک بد چشم آمده
62 آن یکی آبستن قاضی شده وآن بحیض شحنگی راضی شده
63 آن یکی را عین مجهول آمده وآن دگر چون عین معلول آمده
64 آن چو شیری طبل غریدن زده وآن چو گرگی بانگ دریدن زده
65 این کشیده جمله در خود چون نهنگ وآن دریده جمله برخود چون پلنگ
66 این چو ماهی تازه روی آب باز وآن چو مرغی در هوا پر کرده باز
67 این ملک وش دیو مردم آمده و آن پری جفتی چو کژدم آمده
68 این چو نمرودی بدوزخ ساختن و آن چو شداد از بهشت افراختن
69 این مرصع ریش چون فرعون پیس وآن چو هامان گاوریشی کاسه لیس
70 این ز کینه سینهٔ تا سر غرور و آن ز اجره حجره تا در فجور
71 این ز سردی همچو یخ افسرده کار و آن ز گرمی همچو آتش بیقرار
72 این ز کوری همچونرگس جلوه کن و آن ز کری ناشنیده یک سخن
73 آن ترش روئی چو سرکه آمده و آن لژن طبعی چو برکه آمده
74 این همه از مکر افسون ساخته و آن همه از کبر معجون ساخته
75 این سموم بخل را همدم شده و آن ریا و عجب را محرم شده
76 این حسد را بر جسد طغرا زده و آن ریا را از هوا سودا زده
77 این بعذری چون زنان درمانده و آن چون طفلان صد هجا برخوانده
78 این چو خوشه در ربا خوردن عیان و آن چو داسی حرف علت در میان
79 هم مدرس از دروغ قول خویش مانده در ادرار همچون بول خویش
80 هم مذکر همچو مرغ چارچوب خلق مجلس دست زن او پای کوب
81 عارفان هم گردن گاو آمده باسری هر یک چو غرقاوآمده
82 صوفیان در صدق و صفوت پیچ پیچ اشتهاشان بوده صادق نیز هیچ
83 زاهدان با روی همچون خار پشت راست چون در سرکه سوهان درشت
84 عابدان دم از جو خوشه زده لیک چون فرزین بهرگوشه زده
85 هم بزرگان جمله متواری شده هم عزیزان نقطهٔ خواری شده
86 پای مردان دست خوش گشته همه شاهبازان بار کش گشته همه
87 اهل صفه گشته همدم کوف را صوف جسته پنبه کرده صوف را
88 اهل دل با روی چون زر خشک لب تن زده تابوکه روز آید بشب
89 روی در دیوار کرده اهل راز گفته راز خویش با دیوار باز
90 هرکسی در مذهب و راهی دگر هر دلی از شبهه در چاهی دگر
91 فلسفی در کیف و در کم مانده سفسطی در نفی عالم مانده
92 جمله بر تقلید سر افراشته پیشوایان را چو خود پنداشته
93 ای تعصب را توانش کرده نام شبهه را اسرارو دانش کرده نام
94 این کلام آموخته بهر جدل و آن بمنطق در شده بهر حیل
95 این خلاقی خوانده از بهر غلو و آن منجم گشته از بهر علو
96 هر خسی غرقه شده تحصیل را لیک نه تحصیل را تفضیل را
97 صد هزاران شهوت بی پا و سر حلقه کرده گرد جان از بام ودر
98 سالک سرگشتهٔ بی عقل و هوش صد جهان میدید چون دریا بجوش
99 دید یک یک ذره را طلاب حق اوفتاده جمله در گرداب حق
100 خاک عالم جمله بر غربال کرد ترک عقل و شبهه و اشکال کرد
101 خاک عالم صد هزاران بار بیخت در بی بر تختهٔ دینار ریخت
102 آخر از حق دستگیری آمدش با سر غربال پیری آمدش
103 آفتابی در دو عالم تافته عالمی اختر ازو ره یافته
104 محو گشته فانی مطلق شده در جهان عشق مستغرق شده
105 هم منیت در هویت باخته هم سری در سرمدیت باخته
106 تا بپیشان دیده ره را گام گام تا بپایان رفته در در بام بام
107 نه زمانی در زمانی مانده در مکان نه در مکانی مانده
108 دیده سر ذره ذره در دو کون ذرهٔ نادیده هیچ از هیچ لون
109 در جهان و از جهان بیرون شده در میان و از میان بیرون شده
110 ساکن دایم مسافر آمده غایبی پیوسته حاضر آمده
111 همچو خورشیدی جهان زوغرق نور واو خود از سرگشتگی خود نفور
112 پیر ره کبریت احمر آمدست سینهٔ او بحر اخضر آمدست
113 هرکه او کحلی نساخت از خاک پیر خواه پاک و خواه گو ناپاک میر
114 راه دور است و پر آفت ای پسر راه رو را میبباید راهبر
115 گر تو بی رهبر فرودائی براه گر همه شیری فرود افتی بچاه
116 کور هرگز کی تواند رفت راست بی عصاکش کور را رفتن خطاست
117 گر تو گوئی نیست پیری آشکار تو طلب کن در هزار اندر هزار
118 زانکه گر پیری نماند در جهان نه زمین بر جای ماند نه زمان
119 پیر هم هست این زمان پنهان شده ننگ خلقان دیده در خلقان شده
120 کی جهان بی قطب باشد پایدار آسیا از قطب باشد بر قرار
121 گر نماند در زمین قطب جهان کی تواند گشت بی قطب آسمان
122 گر ترا دردیست پیر آید پدید قفل دردت را پدید آید کلید
123 پاکبازان را که سلطان میکنند از برای درد درمان میکنند
124 چون نداری درد درمان کی رسد چون نهٔبنده تو فرمان کی رسد
125 تا زدرد خود نگردی سوخته کی کند آتش ترا افروخته
126 درد پیش آری تو درمان باشدت جان دهی اومید جانان باشدت
127 سالک القصه چو پیری زنده یافت خویش را در پیش او افکنده یافت
128 جانش از شادی او آمد بجوش از میان جانش شد حلقه بگوش
129 سایهٔ پیرش چنان بر جان فتاد کافتابش در تنورستان فتاد
130 نور ظاهر گشت و ظلمت میگریخت عشق آمد عقل و حشمت میگریخت
131 صد هزاران گل که در ناید بگفت در گلستان دل سالک شکفت
132 چون چنین گلها درون جان بدید وز دو چشم خون فشان باران بدید
133 همچو رعدی در خروش افتاد زار همچو برقی خنده میزد بی قرار
134 گاه اندر خنده گه در گریه بود این نبود از کسب او این هدیه بود
135 جذبهٔ بود از عنایت در رسید کفر بگریخت و هدایت در رسید
136 سالها باید که تا یک قطره آب در دل دریا شود در خوشاب
137 قطرهٔ باران اگرچه پر بود بحر را در عمرها یک در بود
138 گر شدی هر قطرهٔ در یتیم هر یتیمی مصطفا بودی مقیم
139 عاقبت چون گشت سالک بی قرار در رهش افکند پیر نامدار
140 گفت در ره رهزنانت خفتهاند تو مخسب اینجا کن آنچت گفتهاند
141 راه دور است ای پسر هشیار باش خواب با گور افکن و بیدار باش
142 کار هر کس هرکسی را اوفتاد همچو تو این غم بسی را اوفتاد
143 جهد آن کن تا درین راه دراز تو بیک ذره نمانی بسته باز
144 هرکجا کانجا بمانی بسته تو تا ابد آنجا بمانی خسته تو
145 واعظت در سینه درد وداغ بس بلبل جان ترا مازاغ بس
146 راست میروجهد میکن هوش دار بار میکش خار میخور گوش دار
147 سالک عاشق مزاج و سخت کوش همچو آتش آمد از سودا بجوش
148 هرچه بود از شور و سودا برفکند برهنه خود را بدریا درفکند
149 چون سر شکر و شکایت بر نهاد سر براه بی نهایت در نهاد
150 باز بود آن صبح دولت روز او طفل ره شد عقل پیراموز او
151 صد هزاران راه گوناگون بدید صد هزاران قلزم پرخون بدید
152 صد جهان میتافت از هر سوی او صد فلک میگشت در پهلوی او
153 صد محیط موج زن با خویش داشت صد بهشت و دوزخ اندر پیش داشت
154 گشت حیران سالک افتاده کار لاشه مرده راه دور افتاده بار
155 گر بسی در زد کسش نکشاد در ور بسی پر زد کسش نگشاد پر
156 میطپید و میچخید و میدوید میکشید و میبرید و میپرید
157 گر بپایان رفت شد پیشان ز دست ور بپیشان رفت شد پایان ز دست
158 گر نمیشد هر دمش میخواندند ور همی شد هر دمش میراندند
159 در درصد پیچ پیچی اوفتاد او همه میجست هیچی اوفتاد
160 لاجرم عقلش شد و دیوانه گشت وز خرد یکبارگی بیگانه گشت
161 نکتهٔ دیوانگان آغاز کرد بال و پر مرغ مستی باز کرد
162 گفت ای دردی که درمان منی جان جانی کفرو ایمان منی
163 گر مرا صد کوه بر گردن نهی آن همه بر جان خود بی من نهی
164 من که باشم تا چنین دردی کشم دامن خود در چنین گردی کشم
165 بس عجب دردی نمیدانم ترا این قدر دانم که میخوانم ترا
166 گر بگریم گوئیم از گریه چند ور بخندم گوئیم بگری مخند
167 گر نخفتم خواب بهتر بینیم ور بخفتم خواب دیگر بینیم
168 گر کنم گوئی مکن بشنو سخن ور نخواهم کرد خواهی گفت کن
169 ور خورم گوئی مخور ای بیخبر ور نخواهم خورد خواهی گفت خور
170 با تو چتوان خورد نتوان خورد هیچ با تو چتوان کرد نتوان کرد هیچ
171 خواستن از تو نه زشت و نه نکوست نه ترا دشمن توان گفتن نه دوست