- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کرد در کشتی یکی گبری نشست موج برخاست و شد آن کشتی ز دست
2 سخت میترسید گبر هیچ کس گفت ای آتش مرا فریاد رس
3 گفت ملاحش خموش ای ژاژ خای آتش اینجا کی شناسد سر ز پای
4 موج چون هم مردکش هم سرکش است در چنین موجی چه جای آتش است
5 گر کند اینجایگه آتش قرار تا زند یک دم برآید زو دمار
6 گبر گفت ای مرد پس تدبیر چیست گفت تسلیم است تا تقدیر چیست
7 چون برآید بحر تقدیرش بجوش شیر گردد همچو مور آنجا خموش