کراست زهره که با این از ظهیر فاریابی قصیده 39

1 کراست زهره که با این دل ز صبر نفور در افکند سخنی از وداع نیشابور

2 اگر چه می شنود ناله غراب و لیک چگونه فهم کند آدمی زبان طیور

3 ندانم این چه دلیری ست گوییا که غراب زالف خویش نبودست هیچ شب مهجور

4 غراب را چه خبر زانک هر شب از غم هجر چگونه می گذرد حال این دل رنجور

5 حدیث هجر توان گفت با کسی که بود چون زلف یار مشوَّش چو چشم او مخمور

6 نه یک شب از لب لعلش چشیده طعم شکر نه یک دم از سر زلفش گرفته بوی بخور

7 گمان من همه این بود پیش ازین کاخر چنین که دورم ازو از درش نمانم دور

8 دلم زگیتی چندان حساب کژ برداشت که راه یافت بدو صد هزار گونه کسور

9 مگر ز پرده برون اوفتاده ناله من که می دهد فلکم گوشمال چون طنبور

10 یکی ز بوالعجبیهای روز و شب اینست که روز روشن من کرد چون شب دیجور

11 عجب تر آنک درین غم هنوز دلشادم بدان امید که سعیی کند فلک مشکور

12 که یادگار نماند نشان چهره من بر استانه شاه مظفر منصور

13 طغانشه بن مؤید که شاه انجم چرخ زماه رایت او عاریت ستاند نور

14 کفش چنانک به وقت سخا فرو ریزد به روی دست نهانخانه جبال و بحور

15 دلش چنانک به هنگام کینه پست کند به زیر پای برآورده سنین و شهور

16 در آن دیار که افکند عدل او سایه به قدر ذره بود آفتاب وقت ظهور

17 در آن مقام که بگشاد حزم او دیده خرد ضعیف بصر باشد و فلک شبکور

18 خدایگانا بر وفق رای افلاطون تو را خدای زبهر مصالح جمهور

19 بیافرید ز اقبال صورتی پس از ان حلول کرد درو جان بهمن و شاپور

20 چنانکه باده به جسم پیاله نقل کند پس از مفارقت او ز قالب انگور

21 به روزگار تو آن انتظام یافت جهان که از حمایت جو،بی نیاز شد کافور

22 عجب نباشد اگر کژدم فلک در دم نهان کند ز نهیب تو نیش چون زنبور

23 ز گرد خیل تو مشاطگان عالم قدس کشند غالیه حسن گرد عارض حور

24 زمانه حکم تو را چاکری بود منقاد فلک مثال تو را بنده ای بود مامور

25 ایا ریاض امانی به جود تو خرم و یا جهان معانی به جاه تو مقصور

26 اگرچه قاصرم از کنه نعمتت خواهم که روزگار کنم بر ثنای تو مقصور

27 ولیک دست حوادث چنان گلو گیرست که هست دم زدنم جمله نفثه مصدور

28 سخن شکایت گردون شده ست و عذر این است وگرنه عقل ندارد مرا درین معذور

29 در این قصیده که در پیش نظم الفاضش چو آب حل شود از شرم لولو منثور

30 مزید شهرتم آنگه بود که بر خوانی زهی به جود تو ایام مکرمت مشهور

31 همیشه تا نشود کار عالم از فترات چنان بزی که خردمند را کند مغرور

32 بگیر عالم و بر خور ز مملکت که نماند برون زچشم بتان در زمانه هیچ فتور

33 برید صیت تو را دست در عنان صبا رسول حکم تو را پای در رکاب دبور