1 کو دلی کانده کسارم بود و بس از جهان زو بودهام خشنود و بس
2 مرغ دیدی کو رباید دانه را محنت این دل هم چنان بربود و بس
3 من ز چرخ آبگون نان خواستم او جگر اجری من فرمود و بس
4 چرخ بر من عید کرد و هر مهم ماه نوصاع تهی بنمود و بس
5 من زکات استان او در قحط سال هم بصاعی باد میپیمود و بس
6 ز آتش دولت چو در شب ز اختران گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
7 مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست دل زیان افتاد و محنت سود و بس
8 تا به تبریزم دو چیزم حاصل است نیم نان و آب مهران رود و بس
9 زیر خاک آساید آن کز تخم ماست تخم هم در زیر خاک آسود و بس
10 چون بروید تخم محنتها کشد محنت داسش که سر بدرود و بس
11 آتش از دست فلک سودم به دست کو به پای غم چو خاکم سود و بس
12 عودی خاک آتشین اطلس کنم ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
13 گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
14 بر سر خاکش خجل بنشست چرخ نیم رو خاکی و خون آلود و بس
15 مه به اشک از خاک راه کهکشان گل گرفت و خاک او اندود وبس
16 گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
17 هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ کان تظلم گوش من بشنود و بس
18 بر لباس دین طراز شرع را لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
19 مهدی دین بود لیکن چون مسیح بر دل بیمارم او بخشود و بس
20 جاه و جانی بس به تمکین و حضور بر تن و جان من او افزود و بس
21 گر چه در تبریز دارم دوستان دوستی جانی مرا او بود و بس
22 بعد از او در خاک تبریزم چکار کابروی کار من او بود و بس