-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کو فنا تا همه آلایش پندار برد از صور جلوه و از آینه زنگار برد
2 شب ز خود رفتم و بر شعله گشودم آغوش کو بدآموز که پیغاره به دلدار برد
3 گفته باشی که به هر حیله در آتش فگنش غیر می خواست مرا بی تو به گلزار برد
4 باز چسبیده لب از جوش حلاوت با هم مرگ مشکل که ز ما لذت گفتار برد
5 عشوه مرحمت چرخ مخر کاین عیار یوسف از چاه برآرد که به بازار برد
6 شوق گستاخ و تو سرمست بدان رسوایی هان ادایی که دل و دست من از کار برد
7 خونچکانست نسیم از اثر ناله من کیست کز سعی نظر پی به در یار برد
8 تو نیایی به لب بام و به کوی تو مدام دیده ذوق نگه از روزن دیوار برد
9 ناز را آینه ماییم بفرما تا شوق به تو از جانب ما مژده دیدار برد
10 مژه ات سفت دل و رفت نگاه تو فرو کز ضمیرم گله سرزنش خار برد
11 خاکی از رهگذر دوست به فرقم ریزید تا ز دل حسرت آرایش دستار برد
12 می زند دم ز فنا غالب و تسکینش نیست بو که توفیق ز گفتار به کردار برد