1 افروختی ز باده و رنگ بتان شکست یک گل شکفت و رونق صد گلستان شکست
2 دادی چو دل ز دست، رهایی طمع مدار عشق آن طلسم نیست که آن را توان شکست
1 باز ناخن سر پرسیدن داغم دارد خون دل، میل ملاقات ایاغم دارد
2 عشق چون قسمت اسباب معیشت میکرد لاله داغی ز میان برد، که داغم دارد
1 ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
2 مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
1 چند سوزد برق غم مشتی خس و خاشاک را آتشی خواهم که سوزد خرمن افلاک را
2 چشم ما پاک است چون خورشید از آلودگی دامن پاکی بود شایسته چشم پاک را