- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خری از گلستان باغی گذشت بسی گل به ره دیده، وقعی نهشت
2 نسنجید کآن جلوه گل، ز چیست؟ نفهمید فریاد بلبل ز کیست؟
3 رسید او به جائی که ره تنگ بود بسی شاخه، در راه آونگ بود
4 طبیعی است بر جسم آن شاخسار بدانسان که گل بود، بد نیز خار
5 سر خر در آن شاخه ها گیر کرد بسی سر برآورد و سر زیر کرد
6 سر و روی وی، اندر آن شاخسار بیازرد و گلگون شد از زخم خار
7 بیا بنگر، اینک خر بی تمیز که وقعی نمی هشت بر هیچ چیز
8 هر آن خار بر گردنش می نواخت بر آن خیره می گشت تا می شناخت
9 مدام از دم آن، حذر می نمود بر آن عاجزانه، نظر می نمود
10 چو بر خر ز گل هیچ زحمت نبود نمی دید گل، نیز دارد وجود!
11 سرودم از این ره، من این داستان که بینم در این کشور باستان:
12 رجال خیانتگر آنسان خرند! که بر اهل فضل و هنر ننگرند
13 ز آزار هر کس، حذر می کنند بر او با تواضع نظر می کنند!
14 وزین روی: جمعی تبه کارها هیاهوچیان ملت آزارها:
15 در این دوره: هر یک مقرب شدند همه صاحب کار و منصب شدند
16 ولی همچو گل هر که خوشرنگ و بوست به صورت نکوی و به سیرت نکوست:
17 حکیم و سخندان و عالم بود: گناهش همین بس که سالم بود
18 به او می ندارند، هرگز نظر بدین جرم، کورا نباشد ضرر!