خستگان را ناوکش آرام جانی می‌شود از کلیم غزل 369

کلیم

کلیم

کلیم

خستگان را ناوکش آرام جانی می‌شود

1 خستگان را ناوکش آرام جانی می‌شود سینه را پیکان او راز نهانی می‌شود

2 بس که از سوز درون نم در نهاد من نماند در گلو هر قطره اشکم استخوانی می‌شود

3 شمع گر هم‌قامتت شد، کو میان لاغرش جلوه‌اش کی آفت هوش جهانی می‌شود

4 بس که دارم در نظر روز و شب آن چشم سیاه دیده‌ام آخر که چشم سرمه‌دانی می‌شود

5 پیک اشکم گر رود زین سان پیاپی سوی دوست در سر کویش ز قاصد کاروانی می‌شود

6 چند بینی روی ما بر خاک عجز و بگذری از رهش بردار فرش آستانی می‌شود

7 در خس و خار وجودم آتش هجران مزن کز برای مرغ، تیرت آشیانی می‌شود

8 آرزوی زخم تیرت بس که با خود برده‌ام بی‌سبب چون موج بر خاکم نشانی می‌شود

9 نه همین از چرخ می‌آید ستم بر من کلیم بر سرم هر ذره خاک آشیانی می‌شود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر