1 خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد
2 راتق وفاتقش یکی موشست کز پلیدیش سگ بپرهیزد
3 هر کران این بقصد زخمی زد حالی آن دگر برو میزد
4 هر کجا موش گشت جفت پلنگ ابله آنکس بود که نگریزد
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 سحرگهان که گریبان آفتاب کشند حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
2 برون در بنشانند عقل و ایمانرا چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
1 شاخ سر سبز و چمن دلشادست عالم از عدل بهار آباد است
2 غنچه تا روی به صحرا آورد گرهی ا ر دل بگشادست
1 دل من ز اندوه ننگی ندارد چو داند که شادی درنگی ندارد
2 نیالوده از خون جانم زمانه همه تر کش غم خدنگی ندارد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **