- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
2 در گدائی و اسیری اوفتاد در بلا و رنج و پیری اوفتاد
3 کوه نتواند همی هرگز کشید صد یک آن بارکان عاجز کشید
4 یک شبی در راز آمد با خدای گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
5 این که توهستی اگر من بودمی از خودت پیوسته میآسودمی
6 یک دمت اندوهگین نگذارمی ای به از من به ازینت دارمی
7 بیدلان چون گرم در کار آمدند از وجود خویش بیزار آمدند