- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست گفت کار من کنید ای جمع راست
2 هر یکی را کار دیگر راست کرد حاجتی از هر کسی درخواست کرد
3 چون ز عمر خود نمیدید او امان زود زود آن حرف میگفت آن زمان
4 بود بر بالین او شوریدهٔ گفت تو کوری نداری دیدهٔ
5 آن ثریدی را که تو در کل حال در شکستی مدت هفتاد سال
6 چون براری آنهمه در یک زمان هین فرو کن پای و جان ده زود جان
7 در چنین عمری دراز ای بی هنر تو کجا بودی کنونت شد خبر
8 جملهٔ عمرت چنین بودست کار وین زمان هم درحسابی و شمار
9 می بمیری خنده زن چون شمع میر زین بشولش تا کی آخر جمع میر