-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خرامان شو ای خامهٔ گنج ریز به در سفتن الماس را دار تیز
2 سخن را چنان پایه بر کش به ماه که بوسد به جرأت کف پای شاه
3 علاء دین اسکندر تاج بخش زرفعت به گردون روان کرد رخش
4 محمد جهانگیر حیدر مصاف که از پیش او پس خزد کوه قاف
5 هنرمندکش برگ نبود فراخ چه میوه دهد دیگری را ز شاخ
6 به شهر این مثل شهرهٔ عالمست که هرکش هنر بیش روزی کم است
7 مرا صد فغان زین هنرهای خام که نزد خرد هست عیبش تمام
8 همه روز عمرم به خفتن گذشت شب من در افسانه گفتن گذشت
9 چون در باز کردم نخست از قلم ز مطلع به انوار دادم علم
10 وزان انگبین شربت انگیختم به شیرین و خسرو فرو ریختم
11 وز انجا فرس پیشتر تاختم به مجنون و لیلی سرافراختم
12 کنون بر سریر هنر پروری کنم جلوهٔ ملک اسکندری
13 ز دانا هر آن در که نا سفته ماند فشانم به نوعی که دانم فشاند
14 هنر پرور گنجه گویای پیش که گنج هنر داشت ز اندازه بیش
15 نظر چون براین جام صهبا گماشت ستد صافی و درد بر ما گذاشت
16 من ار چه بدانمی گران سر شوم کجا با حریفان برابر شوم
17 سکندر که فرخ جهان شاه بود به فرخندگی خاص درگاه بد
18 گروهی زدند از ولایت درش گروهی نبشتند پیغمبرش
19 به تحقیق چون کرده شد باز جست درستی شدش بر ولایت درست
20 شگفتی که دانا برو باز بست گر اعجاز نبود کرامات هست
21 مگس بهر آن دست مالد به درد که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد
22 ازان مار بر خویش پیچد به رنج که روزیش خاک است بالای گنج
23 گر از خوان من نبودت توشهٔ جوی باشد آخر ز هر خوشه
24 چو یک جو به یک سال گردد منی پس از روزگاری شود خرمنی
25 کنون دارم امید کین تخم پاک بسی خوشهٔتر بر ارد ز خاک
26 نیندیشی اول چو در پیشها سرانجام پیش آید اندیشها
27 کند هر کسی پیشهٔ خویشتن به مقدار اندیشهٔ خویشتن
28 قلم ران این نامهٔ چون بهشت چنین کرد دیباچه را سر به نشت
29 که چون شد به خاک اختر فیلقوس به پای سکندر جهان داد بوس
30 در عدل راکرد زآنگونه باز که هم خوابهٔ کبک شد جره باز
31 چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم به کشور گشایی روان شد ز روم
32 نخست آرم از رزم خاقان سخن که دیدم به تاریخهای کهن
33 نظامی که کرد آن جریده نگاه در آشتی زد میان دو شاه
34 دگر گونه خواندم من این راز را دگرگون زدم لابد این ساز را
35 وگرنه لطافت ندارد بسی که مر گفته را باز گوید کسی
36 به تاریخ شاهان پیشین و حال چنان خواندم این حرف دیرینه سال
37 که دولت چو رو در سکندر نهاد سران را به درگاه او سر نهاد
38 در آفاق نام ظفر زنده کرد بزرگان آفاق را بنده کرد
39 چو بر بیشتر خسروان چیره گشت به شاهی و لشکر کشی خیره گشت
40 رها کرد بر دیگران راه را به خاقان چین راند بنگاه را
41 بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام همی کرد منزل به منزل خرام
42 به خاقان چین داد ز اورنگ روم پیامی که پولاد را کرد موم
43 که بر ما چو کرد ایزد کار ساز در کارسازی و اقبال باز
44 درین دم که بند قبا را به کین به بستیم بر چین و خاقان چین
45 اگر سر در آری و فرمان بری به آزادی از تیغ ما جان بری
46 و گر نه بدین هندی آب دار بر ارم ز ترکان چینی دمار
47 نپوشیده بشنید و برداشت راه به خاقان رسانید پیغام شاه
48 جهاندار خاقان فرخنده بخت دل آزرده شد زان نمودار سخت
49 پس آنگه به آینده داد از ستیز یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز
50 بدو گفت آنجا براین هر دو چیز که هست اندرین هر دو رمزی عزیز
51 بگو آنچه گویی خطا و صواب منت زین بتر باز گویم جواب
52 گر آهن هوس داری اینک به دست وگر گنج و زر بایدت خاک هست
53 شتابان ز خاقان دو حمال راز رسیدند پیش سکندر فراز
54 نموداری آورده دادند پیش نمودند راز ره آورد خویش
55 سکندر بخندید از ان داوری دران نکته دید از فلک یاوری
56 به آینهٔ شاه چین باز گفت که تدبیر ما گشت با کام جفت
57 ز خاقان بما کاین دو کالا رسید نموداری از فتح والا رسید
58 چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد کنون کی تواند سر از تیغ برد
59 دگر آنکه بر ما فرستاد خاک نشان خود از خاک چین کرد پاک
60 گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین زمین را به من داد خاقان چین
61 فرستاده زان پاسخ نغزوار سرو پای گم کرده بی مغزوار
62 هراسان به درگاه خاقان شتافت فرو ریخت پیشش جوابی که یافت
63 بجوشید خاقان و شد خشمناک خیال محابا ز دل کرد پاک
64 فرستاد فرمان که بر عزم کار فراهم شود لشکر از هر دیار
65 ز آب الق تا به دریای چین چو دریای چین شد ز لشکر زمین
66 فرود آمدند از دو جانب دو شاه کشیدند تا آسمان بارگاه
67 چو صبح از افق تیغ بیرون کشید همه دامن چرخ در خون کشید
68 سکندر جهان گرد کشور گشای به آرایش لشکر آورد رای
69 دگر سوی خاقان لشکر شکن چو کوهی سر افراخت شد تیغ زن
70 هزاهز در آمد به هر دو سپاه روا رو برآمد به خورشید و ماه
71 بیابان همه بیشه شیر گشت جهانی پر از تیر و شمشیر گشت
72 ز لرز زمین زبر قلب روان در اندام گاو آرد گشت استخوان
73 غبار زمین کله بر ماه بست نفس را درون گلو راه بست
74 ز موج سلاح و ز گرد زمین گلین آسمان شد زمین آهنین
75 به دریای آهن جهان گشت غرق هوا پر ز میغ و زمین پر ز برق
76 وزان سوی خاقان شوریده مغز جهان گشت پر سوس و برگ بید
77 روان کرد شه تخت جمشید را به منزل رها کرد خورشید را
78 به جولان گه آمد صف آراسته به کوشش چو خورشید شد خاسته
79 وزان شوی خاقان شوریده مغز زنا آمد فتح در پای لغز
80 رسولی فرستاد بر شاه روم که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم
81 تو ای تاجور کامدی در نبرد به مردی کن این داوری نی به مرد
82 به پیکار اگر با منی کینه سنج سپه را چه بیهوده داری به رنج؟
83 چو کاری میان من و تست بس چه جوئیم فریاد فریاد رس
84 بیا تا به هم دست بیرون کنیم زره در خوی و تیغ در خون کنیم
85 زما هر دو تن هر که ماند به جای بود بر سر روم و چین کدخدای
86 چو نزد سکندر رسید این پیام در ان کام جویی دلش یافت کام
87 سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ بر انسان که نخجیر جوید پلنگ
88 میانجی به خاقان خیر گفت باز که اینک برزم آمد ان رزم ساز
89 روان شد به جولانگری ساخته ز رخت بقا خانه پرداخته
90 چو پیلان جنگی دران لعیگاه در آمد به شطرنج بازی دو شاه
91 نخست از کمان ناوک انداختند ز یکدیگر آماجگه ساختند
92 چو بودند هر دو هنرمند و چست نیامد بر آماج تیری درست
93 ز ناوک سوی نیزه بردند دست زهر دو در ان نیز مویی نخست
94 به شمشیر گشتند دست آزمای دران هم نشد قالبی زخم سای
95 چو کردند چندان که بود از هنر نگشتند فیروز بر یکدگر
96 به نیروی بازوی پولاد لخت دوال کمرها گرفتند سخت
97 چو پیلان که خرطوم در هم زنند به پیچند و خرطوم را خم زنند
98 به تاب و توان در هم آمیختند قیامت ز یکدیگر انگیختند
99 هم آخر قوی دست شد شاه روم ز جا در ربودش چو نخلی ز موم
100 فرس تاخت باز و برافراخته ز بازو کسی را ستون ساخته
101 خروش از صف رومیان شد به ابر ز ترکان چینی تهی گشت صبر
102 در افتاد در قلب خاقان شکست برآورد رومی به تاراج دست
103 سکندر بفرمود تا بیدریغ سلاح افگنان را نرانند تیغ
104 به پیمان شه زینهاری کنند بران زینهار استواری کنند
105 و گر کس به مردی برابر شود نکوشند کز تیغ بی سر شود
106 به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند چو در تابد آماج تیرش کنند
107 کسی کو به گیتی بود هوشمند نیابد ز آسیب گیتی گزند
108 به اندیشه بنیاد کاری کنند کزان خویش را در حصاری کند
109 بزرگی کسی را دهد دستگاه که دارد پناهندهای را پناه
110 نه زان ماکیان کمتری در شمار که بر چوزگان سازدار
111 بزرگان که کهتر نوازی شد نه رسم بزرگی به بازی کنند
112 سر مرد بهر سری کردن است چو نبود سری بار بر کردن است
113 ولیکن سران را توان کرد فرد که با زیردستان بود پای مرد
114 کسی بر سر خلق زیبد امیر که افتادگان را بود دستگیر
115 کشایندهٔ نافهٔ این سواد سر نافهٔ چین بدینسان کشاد
116 که چون فرخ اسکندر سرفراز به فیروزی از ملک چین گشت باز
117 بهین روزی از موسم نوبهار که گیتی شد از خرمی چون نگار
118 هم از اول بامداد آفتاب بفرخنده طالع در آمد ز خواب
119 ز باد بهاری هوا مشک بوی عروس جهان ز آب گل شسته روی
120 شده جلوهگر نازنینان باغ رخ آراسته هر یکی چون چراغ
121 بساط گل از سبزه گلشن شده چراغ گل از باد روشن شده
122 به لاله ز فردوس جام آمده ز رضوان به گلبن سلام آمده
123 شده مشکبو غنچه در زیر پوست چو تعویذ مشکین به بازوی دوست
124 بنفشه سر زلف را خم زده گره در دل غنچه محکم زده
125 ز بس تری اندام زیبای گل شده پاره پاره سرا پای گل
126 شده سرخ گل مفرش بوستان به صحرا برون آمده دوستان
127 هوا بر سر سبزه میریخت سیم مراغه همی کرد بر گل نسیم
128 بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته بهر نغمه گل بن سر انداخته
129 ازان نغمه کو غارت هوش کرد مغنی تر نم فراموش کرد
130 غزل خوانی بلبل صبح خیز تمنای میخوارگان کرد تیز
131 ز آواز دراج و رقص تذرو سبک گشت در خاستن پای سرو
132 ز نالیدن قمری خوش نوا کبوتر معلق زنان در هوا
133 بهر سو گل و غنچه نوشخند ملک در میان همچو سرو بلند
134 به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود دلش همبران دلبر خویش بود
135 نشانده صنم را به پهلوی خود چو آیینه نزدیک زانوی خود
136 بهر دورش آن ساقی نیم خواب ز لب نقل می داد و از کف شراب
137 به عشرت نشسته دو سرو جوان پیاپی شده دوستگانی روان
138 ملک عاشق رویش از جان و تن برانسان که او عاشق خویشتن
139 گهی گل همی ریخت اندر کنار گهی دست می سود بر سیب و نار
140 چو میرغبت عاشقان تازه کرد شکیب از میان عزم دروازه کرد
141 چنان باده در نازنین راه یافت کزو شرم را دست کوتاه یافت
142 هوای دلش قفل عصمت شکست عنان تکلف ربودش ز دست
143 به افسونگری چنگ را بر گرفت فسونش به دیو و پری در گرفت
144 ازان نغمه کاندر پری خانه شد سلیمان پری وار دیوانه شد
145 بر ایین خوبان ز شوخی و ناز سرودی برآورد عاشق خواز
146 برو تازه بود آن گل مشک بوی که بویش جهان را کند تازه روی
147 گه از رنگ تر عشوه بازی کند گه از بوی خوش دل نوازی کند
148 چو بشگفت گل خوش بود بوستان ولیکن به همراهی دوستان
149 چو سازنده ارغنون توی نوش بدین رهزنی کرد با تاراج هوش
150 ز سرها خرد رفت و سرمست رفت ملک را عنان دل از دست رفت
151 به خوبان دیگر اشارت نمود که هر یک به سویی چمیدند زو
152 نهی گشت خرگاه شاهنشهی ولیکن شه از خویشتن شد تهی
153 حکیم الهی طلب کرد شاه که بستند تا عقد خورشید و ماه
154 ملک سر خوش و نازنین نیم مست دو عاشق به یکدیگر آورده دست
155 رسانیده این خضر صافی صفات به اسکندر تشنه آب حیات
156 چو نوشیدن از دست جانان بود هر آبی که هست آب حیوان بود
157 گهی نار با سیب پیوسته بود گه از ناردان سیب را خسته بود
158 به گنجینه آرزو دست برد کلید خزینه به خازن سپرد
159 بکان گهر شاخ مرجان نشاند گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند
160 چو خورشید را چشم در خواب رفت پیاله فتاد و می ناب رفت
161 به بر بط نی زهرهٔ پرده ساز شد از پرده تار بر بط نواز
162 به پرده درون خسرو پرده پوش به خاتون پرده نشین داد هوش
163 چو مرغی خود از دام نجهد مدام دگر مرغ را کی رهاند ز دام
164 طبیبی که پیوسته بیمار ماند نشاید به بالین بیمار خواند
165 کسی کو ندانست راز جهان جهان آفرین را چه داند نهان
166 ادب را نگهدار کز هیچ رای خدا را نداند کسی جز خدای
167 شناسنده حرف دانند گی چنین کرد ازین تخته خوانندگی
168 که چون بیرون آمد فلاتون ز آب تن خاکی از موج توفان خراب
169 نبودش سر یاری مردمان روان شد سوی کوه چون بی گمان
170 زهر بوم برداشت آهنگ خویش چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش
171 دهان را ز اشام و خور بند کرد به شاخ گیا سینه خرسند کرد
172 نیایشگر پرده راز گشت به راز اندران پرده دم ساز گشت
173 چنان گشت کوشنده در بندگی که شد سرفراز از سرافکندگی
174 ز شب زنده داری دلش زنده شد چراغش خورشید رخشنده شد
175 برآمد میان همه خاص و عام فلاتون حکیم الهیش نام
176 ز نامش که در شهر و کشور رسید حکایت به گوش سکندر رسید
177 هوس داشت اسکندر کاردان به دیدار آن مرد بسیار دان
178 فرستاد پنهان بلیناس را که از کان برون آرد الماس را
179 به فرمان فرمانروای جهان روان گشت دانا چو کار آگهان
180 ز اندیشه دادش فلاتون جواب که ذره ندارد سر آفتاب
181 من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر ز غوغای عالم شدم گوشهگیر
182 فرستاده کوشش فراوان نمود نیوشند را رای رفتن نبود
183 بلیناس چون دید کان هوشمند کند وقت خود را بخود ارجمند
184 که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟ بشر باز شد در حین خاک رفت
185 شنیده سخن یک به یک باز گفت چو شه رغبت دیدنش پیش داشت
186 دل اندر پی رغبت خویش داشت سبک بارگی جست و بر داشت راه
187 به برج عطارد روان شد چو ماه نه بود از بزرگان به دنبال کس
188 جز از هوشمندان تنی چند و بس سر کوهکن سوی کهسار کرد
189 به کوه آمد و سر سوی غار کرد چو در غار شد کرد مرکب رها
190 به غار اندرون رفت چون اژدها نگه کرد در کنج آن تنگ نای
191 فرشته وشی دید مردم نمای لگیمی در آورده در گرد دوش
192 خزیده چو روباه پشمینه پوش کسی گنجش اندر سفالینه خم
193 کلید زبان در دهان کرده گم مبرا شده دل ز غم خوردنش
194 رگ اندر تنش رو نما از صفا نماینده چون رسته در کهربا
195 ز تاب درون در افشان او حکایت کنان روی رخشان او
196 چو سیمای شه دید برخاست زود به رسم بزرگان تواضع نمود
197 پس آنگه گفت از دل عذرخواه دعای سزاوار تعظیم شاه
198 بپرسید کاقبال شاه جهان برین سو چرا رنجه شد ناگهان
199 جهاندار فرمود کز دیر باز به دیدار تو بود ما را نیاز
200 کنونم که آن آرزو دست دادش سر گنج پنهان بباید گشاد
201 چو دانست دانای دریا قیاس که آمد خریدار گوهر شناس
202 به همان نوزیش بگرفت دست نشاندش به تعظیم و خود هم نشست
203 سخن راز هر پرده ساز کرد ز راز نهان پرده را باز کرد
204 بهر باز پرسی که شه مینمود حکیمش به اندیشه ره مینمود
205 نخستش بپرسید کای گنج راز ازین گوشه گیری چه داری نیاز
206 برون آی ازین غار چون اژدها وگر غار گنج است هم کن رها
207 به دستوری خویش دستت دهم به همدستی خود نشستت دهم
208 ارسطو که جز رای والاش نیست تو همتاش باشی که همتاش نیست
209 فلاتون چو بشنید گفتار شاه فرو شد به کار خود از کار شاه
210 برون داد پاسخ به شرمندگی که ای تو از آفاق را زندگی
211 نماند آن شکوفه به گلزار من که آید بدان بو خریدار من
212 چه جنبانی آن خل بن را به زور که شد خار او تیر و خرماش گور
213 چو شاخ تهی را کنی سنگسار ز بالا همان سنگ بارد نه بار
214 نگویم به دستوریم شاد کن که دستوریم بخش و آزاد کن