1 خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن که پایگاه تو را بر فلک گذارم سر
2 دبیرم آری سحر آفرین گه انشا ولیک زحمت این شغل را ندارم سر
3 به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من به پایگاه وزیری فرو نیارم سر
4 چو افتاب شدم با عطاردی چه کنم کلاه عاریتی را چرا سپارم سر؟
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 طبعِ تو دمساز نیست عاشقِ دلسوز را خویِ تو یاریگر است یارِ بدآموز را
2 دستخوشِ تو منام دستِ جفا برگشای بر دلِ من برگمار تیرِ جگردوز را
1 هر که به سودای چون تو یار بپرداخت همتش از بند روزگار بپرداخت
2 در غم تو سخت مشکل است صبوری خاصه که عالم ز غمگسار بپرداخت
1 جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
2 باجگه دیدم و طیار ز آراستگی عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به