1 خاقانی را که هست سلطان سخن صد لعل فزون نهاد در کان سخن
2 امروز چنان نمود برهان سخن کز جمله ربود گو ز میدان سخن
1 عشق تو چون درآید شور از جهان برآید دلها در آتش افتد دود از میان برآید
2 در آرزوی رویت بر آستان کویت هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید
1 صد یک حسن تو نوبهار ندارد طاقت جور تو روزگار ندارد
2 عشق تو گر برقرار کار بماند کار جهان تا ابد قرار ندارد
1 هر که به سودای چون تو یار بپرداخت همتش از بند روزگار بپرداخت
2 در غم تو سخت مشکل است صبوری خاصه که عالم ز غمگسار بپرداخت