1 خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست
2 گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست با کید روزگار به جز ابلهیش نیست
3 هدهد ز آب زیر زمین آگه است لیک از دام بر فراز زمین آگهیش نیست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
2 باجگه دیدم و طیار ز آراستگی عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
1 هر که به سودای چون تو یار بپرداخت همتش از بند روزگار بپرداخت
2 در غم تو سخت مشکل است صبوری خاصه که عالم ز غمگسار بپرداخت
1 طبعِ تو دمساز نیست عاشقِ دلسوز را خویِ تو یاریگر است یارِ بدآموز را
2 دستخوشِ تو منام دستِ جفا برگشای بر دلِ من برگمار تیرِ جگردوز را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به