خضر آب زندگی خواست من از سحاب اصفهانی غزل 307

سحاب اصفهانی

آثار سحاب اصفهانی

سحاب اصفهانی

خضر آب زندگی خواست من وصل یار جانی

1 خضر آب زندگی خواست من وصل یار جانی کاین عیش جاودان به زه آن عمر جاودانی

2 در لعل یار پیداست پیوسته بی کم و کاست اسکندر آنچه میخواست از آب زندگانی

3 تا نه زرنگ زردم آگه شوی ز دردم از خون دیده کردم رنگ خود ارغوانی

4 گفتا: چو دادم آن را از بهر بوسه جان را کس گنج رایگان را داده است رایگانی

5 گر چه ز جور جانان شادند خسته جانان اما به ناتوانان رحم آر تا توانی

6 وصلش چو نیست تقدیر بیحاصلست تدبیر یابد چه گونه تغییر تقدیر آسمانی

7 آن لب چو لعل نابست درج در خوشابست چون دیده ی (سحاب) است دایم به در فشانی

عکس نوشته
کامنت
comment