نگه کرد گرسیوز از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 10

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

نگه کرد گرسیوز نامدار

1 نگه کرد گرسیوز نامدار سواران ترکان گزیده هزار

2 خنیده سپاه اندرآورد گرد بشد شادمان تا سیاووش گرد

3 سیاوش چو بشنید بسپرد راه پذیره شدش تازیان با سپاه

4 گرفتند مر یکدگر را کنار سیاوش بپرسید از شهریار

5 به ایوان کشیدند زان جایگاه سیاوش بیاراست جای سپاه

6 دگر روز گرسیوز آمد پگاه بیاورد خلعت ز نزدیک شاه

7 سیاوش بدان خلعت شهریار نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

8 نشست از بر بارهٔ گام زن سواران ایران شدند انجمن

9 همه شهر و برزن یکایک بدوی نمود و سوی کاخ بنهاد روی

10 هم آنگه به نزد سیاوش چو باد سواری بیامد ورا مژده داد

11 که از دختر پهلوان سپاه یکی کودک آمد به مانند شاه

12 ورا نام کردند فرخ فرود به تیره شب آمد چو پیران شنود

13 به زودی مرا با سواری دگر بگفت اینک شو شاه را مژده بر

14 همان مادر کودک ارجمند جریره سر بانوان بلند

15 بفرمود یکسر به فرمانبران زدن دست آن خرد بر زعفران

16 نهادند بر پشت این نامه بر که پیش سیاووش خودکامه بر

17 بگویش که هر چند من سالخورد بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

18 سیاوش بدو گفت گاه مهی ازین تخمه هرگز مبادا تهی

19 فرستاده را داد چندان درم که آرنده گشت از کشیدن دژم

20 به کاخ فرنگیس رفتند شاد بدید آن بزرگی فرخ نژاد

21 پرستار چندی به زرین کلاه فرنگیس با تاج در پیش‌گاه

22 فرود آمد از تخت و بردش نثار بپرسیدش از شهر و ز شهریار

23 دل و مغز گرسیوز آمد به جوش دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش

24 به دل گفت سالی چنین بگذرد سیاوش کسی را به کس نشمرد

25 همش پادشاهیست و هم تاج و گاه همش گنج و هم دانش و هم سپاه

26 نهان دل خویش پیدا نکرد همی بود پیچان و رخساره زرد

27 بدو گفت برخوردی از رنج خویش همه سال شادان دل از گنج خویش

28 نهادند در کاخ زرین دو تخت نشستند شادان دل و نیک‌بخت

29 نوازندهٔ رود با میگسار بیامد بر تخت گوهرنگار

30 ز نالیدن چنگ و رود و سرود به شادی همی داد دل را درود

31 چو خورشید تابنده بگشاد راز به هرجای بنمود چهر از فراز

32 سیاوش ز ایوان به میدان گذشت به بازی همی گرد میدان بگشت

33 چو گرسیوز آمد بینداخت گوی سپهبد پس گوی بنهاد روی

34 چو او گوی در زخم چوگان گرفت هم‌آورد او خاک میدان گرفت

35 ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید

36 بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند

37 دو مهتر نشستند بر تخت زر بدان تا کرا برفروزد هنر

38 بدو گفت گرسیوز ای شهریار هنرمند وز خسروان یادگار

39 هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمایی به ترکان هنر

40 به نوک سنان و به تیر و کمان زمین آورد تیرگی یک زمان

41 به بر زد سیاوش بدان کار دست به زین اندر آمد ز تخت نشست

42 زره را به هم بر ببستند پنج که از یک زره تن رسیدی به رنج

43 نهادند بر خط آوردگاه نظاره برو بر ز هر سو سپاه

44 سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار کجا داشتی از پدر یادگار

45 که در جنگ مازندران داشتی به نخچیر بر شیر بگذاشتی

46 به آوردگه رفت نیزه بدست عنان را بپیچید چون پیل مست

47 بزد نیزه و برگرفت آن زره زره را نماند ایچ بند و گره

48 از آورد نیزه برآورد راست زره را بینداخت زان سو که خواست

49 سواران گرسیوز دام ساز برفتند با نیزهای دراز

50 فراوان بگشتند گرد زره ز میدان نه بر شد زره یک گره

51 سیاوش سپر خواست گیلی چهار دو چوبین و دو ز آهن آبدار

52 کمان خواست با تیرهای خدنگ شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ

53 یکی در کمان راند و بفشارد ران نظاره به گردش سپاهی گران

54 بران چار چوبین و ز آهن سپر گذر کرد پیکان آن نامور

55 بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر برو آفرین کرد برنا و پیر

56 ازان ده یکی بی‌گذاره نماند برو هر کسی نام یزدان بخواند

57 بدو گفت گرسیوز ای شهریار به ایران و توران ترا نیست یار

58 بیا تا من و تو به آوردگاه بتازیم هر دو به پیش سپاه

59 بگیریم هردو دوال کمر به کردار جنگی دو پرخاشخر

60 ز ترکان مرا نیست همتاکسی چو اسپم نبینی ز اسپان بسی

61 بمیدان کسی نیست همتای تو هم‌آورد تو گر ببالای تو

62 گر ایدونک بردارم از پشت زین ترا ناگهان برزنم بر زمین

63 چنان دان که از تو دلاورترم باسپ و بمردی ز تو برترم

64 و گر تو مرا برنهی بر زمین نگردم بجایی که جویند کین

65 سیاوش بدو گفت کین خود مگوی که تو مهتری شیر و پرخاشجوی

66 همان اسپ تو شاه اسپ منست کلاه تو آذر گشسپ منست

67 جز از خود ز ترکان یکی برگزین که با من بگردد نه بر راه کین

68 بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ز بازی نشانی نیاید بروی

69 سیاوش بدو گفت کین رای نیست نبرد برادر کنی جای نیست

70 نبرد دو تن جنگ و میدان بود پر از خشم دل چهره خندان بود

71 ز گیتی برادر توی شاه را همی زیر نعل آوری ماه را

72 کنم هرچ گویی به فرمان تو برین نشکنم رای و پیمان تو

73 ز یاران یکی شیر جنگی بخوان برین تیزتگ بارگی برنشان

74 گر ایدونک رایت نبرد منست سر سرکشان زیر گرد منست

75 بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی

76 به یاران چنین گفت کای سرکشان که خواهد که گردد به گیتی نشان

77 یکی با سیاوش نبرد آورد سر سرکشان زیر گرد آورد

78 نیوشنده بودند لب با گره به پاسخ بیامد گروی زره

79 منم گفت شایستهٔ کارکرد اگر نیست او را کسی هم نبرد

80 سیاوش ز گفت گروی زره برو کرد پرچین رخان پرگره

81 بدو گفت گرسیوز ای نامدار ز ترکان لشکر ورا نیست یار

82 سیاوش بدو گفت کز تو گذشت نبرد دلیران مرا خوار گشت

83 ازیشان دو یل باید آراسته به میدان نبرد مرا خواسته

84 یکی نامور بود نامش دمور که همتا نبودش به ترکان به زور

85 بیامد بران کار بسته میان به نزد جهانجوی شاه کیان

86 سیاوش بورد بنهاد روی برفتند پیچان دمور و گروی

87 ببند میان گروی زره فرو برد چنگال و برزد گره

88 ز زین برگرفتش به میدان فگند نیازش نیامد به گرز و کمند

89 وزان پس بپیچید سوی دمور گرفت آن بر و گردن او به زور

90 چنان خوارش از پشت زین برگرفت که لشکر بدو ماند اندر شگفت

91 چنان پیش گرسیوز آورد خوش که گفتی ندارد کسی زیرکش

92 فرود آمد از باره بگشاد دست پر از خنده بر تخت زرین نشست

93 برآشفت گرسیوز از کار اوی پر از غم شدش دل پر از رنگ روی

94 وزان تخت زرین به ایوان شدند تو گفتی که بر اوج کیوان شدند

95 نشستند یک هفته با نای و رود می و ناز و رامشگران و سرود

96 به هشتم به رفتن گرفتند ساز بزرگان و گرسیوز سرفراز

97 یکی نامه بنوشت نزدیک شاه پر از لابه و پرسش و نیکخواه

98 ازان پس مراو را بسی هدیه داد برفتند زان شهر آباد شاد

99 به رهشان سخن رفت یک با دگر ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر

100 چنین گفت گرسیوز کینه جوی که مارا ز ایران بد آمد بروی

101 یکی مرد را شاه ز ایران بخواند که از ننگ ما را به خوی در نشاند

102 دو شیر ژیان چون دمور و گروی که بودند گردان پرخاشجوی

103 چنین زار و بیکار گشتند و خوار به چنگال ناپاک تن یک سوار

104 سرانجام ازین بگذراند سخن نه سر بینم این کار او را نه بن

105 چنین تا به درگاه افراسیاب نرفت اندران جوی جز تیره آب

106 چو نزدیک سالار توران سپاه رسیدند و هرگونه پرسید شاه

107 فراوان سخن گفت و نامه بداد بخواند و بخندید و زو گشت شاد

108 نگه کرد گرسیوز کینه‌دار بدان تازه رخسارهٔ شهریار

109 همی رفت یکدل پر از کین و درد بدانگه که خورشید شد لاژورد

110 همه شب بپیچید تا روز پاک چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک

111 سر مرد کین اندرآمد ز خواب بیامد به نزدیک افراسیاب

112 ز بیگانه پردخته کردند جای نشستند و جستند هرگونه رای

113 بدو گفت گرسیوز ای شهریار سیاوش جزان دارد آیین و کار

114 فرستاده آمد ز کاووس شاه نهانی بنزدیک او چند گاه

115 ز روم و ز چین نیزش آمد پیام همی یاد کاووس گیرد به جام

116 برو انجمن شد فراوان سپاه بپیچید ازو یک زمان جان شاه

117 اگر تور را دل نگشتی دژم ز گیتی به ایرج نکردی ستم

118 دو کشور یکی آتش و دیگر آب بدل یک ز دیگر گرفته شتاب

119 تو خواهی کشان خیره جفت آوری همی باد را در نهفت آوری

120 اگر کردمی بر تو این بد نهان مرا زشت نامی بدی در جهان

121 دل شاه زان کار شد دردمند پر از غم شد از روزگار گزند

122 بدو گفت بر من ترا مهر خون بجنبید و شد مر ترا رهنمون

123 سه روز اندرین کار رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم

124 چو این رای گردد خرد را درست بگویم که دران چه بایدت جست

125 چهارم چو گرسیوز آمد بدر کله بر سر و تنگ بسته کمر

126 سپهدار ترکان ورا پیش خواند ز کار سیاوش فراوان براند

127 بدو گفت کای یادگار پشنگ چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ

128 همه رازها بر تو باید گشاد به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد

129 ازان خواب بد چون دلم شد غمی به مغز اندر آورد لختی کمی

130 نبستم به جنگ سیاوش میان ازو نیز ما را نیامد زیان

131 چو او تخت پرمایه پدرود کرد خرد تار کرد و مرا پود کرد

132 ز فرمان من یک زمان سر نتافت چو از من چنان نیکویها بیافت

133 سپردم بدو کشور و گنج خویش نکردیم یاد از غم و رنج خویش

134 به خون نیز پیوستگی ساختم دل از کین ایران بپرداختم

135 بپیچیدم از جنگ و فرزند روی گرامی دو دیده سپردم بدوی

136 پس از نیکویها و هرگونه رنج فدی کردن کشور و تاج و گنج

137 گر ایدونک من بدسگالم بدوی ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

138 بدو بر بهانه ندارم ببد گر از من بدو اندکی بد رسد

139 زبان برگشایند بر من مهان درفشی شوم در میان جهان

140 نباشد پسند جهان‌آفرین نه نیز از بزرگان روی زمین

141 ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست که اندر دلش بیم شمشیر نیست

142 اگر بچه‌ای از پدر دردمند کند مرغزارش پناه از گزند

143 سزد گر بد آید بدو از پناه؟ پسندد چنین داور هور و ماه؟

144 ندانم جز آنکش بخوانم به در وز ایدر فرستمش نزد پدر

145 اگر گاه جوید گر انگشتری ازین بوم و بر بگسلد داوری

146 بدو گفت گرسیوز ای شهریار مگیر اینچنین کار پرمایه خوار

147 از ایدر گر او سوی ایران شود بر و بوم ما پاک ویران شود

148 هر آنگه که بیگانه شد خویش تو بدانست راز کم و بیش تو

149 چو جویی دگر زو تو بیگانگی کند رهنمونی به دیوانگی

150 یکی دشمنی باشد اندوخته نمک را پراگنده بر سوخته

151 بدین داستان زد یکی رهنمون که بادی که از خانه آید برون

152 ندانی تو بستن برو رهگذار و گر بگذری نگذرد روزگار

153 سیاووش داند همه کار تو هم از کار تو هم ز گفتار تو

154 نبینی تو زو جز همه درد و رنج پراگندن دوده و نام و گنج

155 ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و چنگ

156 چو افراسیاب این سخن باز جست همه گفت گرسیوز آمد درست

157 پشیمان شد از رای و کردار خویش همی کژ دانست بازار خویش

158 چنین داد پاسخ که من زین سخن نه سر نیک بینم بلا را نه بن

159 بباشیم تا رای گردان سپهر چگونه گشاید بدین کار چهر

160 به هر کار بهتر درنگ از شتاب بمان تا برآید بلند آفتاب

161 ببینم که رای جهاندار چیست رخ شمع چرخ روان سوی کیست

162 وگر سوی درگاه خوانمش باز بجویم سخن تا چه دارد به راز

163 نگهبان او من بسم بی‌گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان

164 چو زو کژیی آشکارا شود که با چاره دل بی‌مدارا شود

165 ازان پس نکوهش نباید به کس مکافات بد جز بدی نیست بس

166 چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی

167 سیاوش بران آلت و فر و برز بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز

168 بیاید به درگاه تو با سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه

169 سیاوش نه آنست کش دیده شاه همی ز آسمان برگذارد کلاه

170 فرنگیس را هم ندانی تو باز تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز

171 سپاهت بدو بازگردد همه تو باشی رمه گر نیاری دمه

172 سپاهی که شاهی ببیند چنوی بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی

173 تو خوانی که ایدر مرا بنده باش به خواری به مهر من آگنده باش

174 ندیدست کس جفت با پیل شیر نه آتش دمان از بر و آب زیر

175 اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر بپوشد کسی در میان حریر

176 به گوهر شود باز چون شد سترگ نترسد ز آهنگ پیل بزرگ

177 پس افراسیاب اندر آن بسته شد غمی گشت و اندیشه پیوسته شد

178 همی از شتابش به آمد درنگ که پیروز باشد خداوند سنگ

179 ستوده نباشد سر بادسار بدین داستان زد یکی هوشیار

180 که گر باد خیره بجستی ز جای نماندی بر و بیشه و پر و پای

181 سبکسار مردم نه والا بود و گرچه به تن سروبالا بود

182 برفتند پیچان و لب پر سخن پر از کین دل از روزگار کهن

183 بر شاه رفتی زمان تا زمان بداندیشه گرسیوز بدگمان

184 ز هرگونه رنگ اندرآمیختی دل شاه ترکان برانگیختی

185 چنین تا برآمد برین روزگار پر از درد و کین شد دل شهریار

186 سپهبد چنین دید یک روز رای که پردخت ماند ز بیگانه جای

187 به گرسیوز این داستان برگشاد ز کار سیاوش بسی کرد یاد

188 ترا گفت ز ایدر بباید شدن بر او فراوان نباید بدن

189 بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه نخواهی همی کرد کس را نگاه

190 به مهرت همی دل بجنبد ز جای یکی با فرنگیس خیز ایدر آی

191 نیازست ما را به دیدار تو بدان پرهنر جان بیدار تو

192 برین کوه ما نیز نخچیر هست ز جام زبرجد می و شیر هست

193 گذاریم یک چند و باشیم شاد چو آیدت از شهر آباد یاد

194 به رامش بباش و به شادی خرام می و جام با من چرا شد حرام

195 برآراست گرسیوز دام ساز دلی پر ز کین و سری پر ز راز

196 چو نزدیک شهر سیاوش رسید ز لشکر زبان‌آوری برگزید

197 بدو گفت رو با سیاوش بگوی که ای پاک زاده کی نام جوی

198 به جان و سر شاه توران سپاه به فر و به دیهیم کاووس شاه

199 که از بهر من برنخیزی ز گاه نه پیش من آیی پذیره به راه

200 که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت به فر و نژاد و به تاج و به تخت

201 که هر باد را بست باید میان تهی کردن آن جایگاه کیان

202 فرستاده نزد سیاوش رسید زمین را ببوسید کاو را بدید

203 چو پیغام گرسیوز او را بگفت سیاوش غمی گشت و اندر نهفت

204 پراندیشه بنشست بیدار دیر همی گفت رازیست این را به زیر

205 ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفتست از من بدان بارگاه

206 چو گرسیوز آمد بران شهر نو پذیره بیامد ز ایوان به کو

207 بپرسیدش از راه وز کار شاه ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه

208 پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد

209 چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی

210 من اینک به رفتن کمر بسته‌ام عنان با عنان تو پیوسته‌ام

211 سه روز اندرین گلشن زرنگار بباشیم و ز باده سازیم کار

212 که گیتی سپنج است پر درد و رنج بد آن را که با غم بود در سپنج

213 چو بشنید گفت خردمند شاه بپیچید گرسیوز کینه‌خواه

214 به دل گفت ار ایدونک با من به راه سیاوش بیاید به نزدیک شاه

215 بدین شیرمردی و چندین خرد کمان مرا زیر پی بسپرد

216 سخن گفتن من شود بی فروغ شود پیش او چارهٔ من دروغ

217 یکی چاره باید کنون ساختن دلش را به راه بد انداختن

218 زمانی همی بود و خامش بماند دو چشمش بروی سیاوش بماند

219 فرو ریخت از دیدگان آب زرد به آب دو دیده همی چاره کرد

220 سیاوش ورا دید پرآب چهر بسان کسی کاو بپیچد به مهر

221 بدو گفت نرم ای برادر چه بود غمی هست کان را بشاید شنود

222 گر از شاه ترکان شدستی دژم به دیده درآوردی از درد نم

223 من اینک همی با تو آیم به راه کنم جنگ با شاه توران سپاه

224 بدان تا ز بهر چه آزاردت چرا کهتر از خویشتن داردت

225 و گر دشمنی آمدستت پدید که تیمار و رنجش بباید کشید

226 من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام

227 ور ایدونک نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب

228 به گفتار مرد دروغ آزمای کسی برتر از تو گرفتست جای

229 بدو گفت گرسیوز نامدار مرا این سخن نیست با شهریار

230 نه از دشمنی آمدستم به رنج نه از چاره دورم به مردی و گنج

231 ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست که یاد آمدم زان سخنهای راست

232 نخستین ز تور ایدر آمد بدی که برخاست زو فرهٔ ایزدی

233 شنیدی که با ایرج کم سخن به آغاز کینه چه افگند بن

234 وزان جایگه تا به افراسیاب شدست آتش ایران و توران چو آب

235 به یک جای هرگز نیامیختند ز پند و خرد هر دو بگریختند

236 سپهدار ترکان ازان بترست کنون گاو پیسه به چرم اندرست

237 ندانی تو خوی بدش بی‌گمان بمان تا بیاید بدی را زمان

238 نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیره خیر

239 برادر بد از کالبد هم ز پشت چنان پرخرد بیگنه را بکشت

240 ازان پس بسی نامور بی‌گناه شدستند بر دست او بر تباه

241 مرا زین سخن ویژه اندوه تست که بیدار دل بادی و تن درست

242 تو تا آمدستی بدین بوم و بر کسی را نیامد بد از تو به سر

243 همه مردمی جستی و راستی جهانی به دانش بیاراستی

244 کنون خیره آهرمن دل گسل ورا از تو کردست آزرده‌دل

245 دلی دارد از تو پر از درد و کین ندانم چه خواهد جهان آفرین

246 تو دانی که من دوستدار توام به هر نیک و بد ویژه یار توام

247 نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگاه زین داوری

248 سیاووش بدو گفت مندیش زین که یارست با من جهان آفرین

249 سپهبد جزین کرد ما را امید که بر من شب آرد به روز سپید

250 گر آزار بودیش در دل ز من سرم برنیفراختی ز انجمن

251 ندادی به من کشور و تاج و گاه بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

252 کنون با تو آیم به درگاه او درخشان کنم تیره‌گون ماه او

253 هرانجا که روشن بود راستی فروغ دروغ آورد کاستی

254 نمایم دلم را بر افراسیاب درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

255 تو دل را به جز شادمانه مدار روان را به بد در گمانه مدار

256 کسی کاو دم اژدها بسپرد ز رای جهان آفرین نگذرد

257 بدو گفت گرسیوز ای مهربان تو او را بدان سان که دیدی مدان

258 و دیگر بجایی که گردان سپهر شود تند و چین اندرآرد به چهر

259 خردمند دانا نداند فسون که از چنبر او سر آرد برون

260 بدین دانش و این دل هوشمند بدین سرو بالا و رای بلند

261 ندانی همی چاره از مهر باز بباید که بخت بد آید فراز

262 همی مر ترا بند و تنبل فروخت به اورند چشم خرد را بدوخت

263 نخست آنک داماد کردت به دام بخیره شدی زان سخن شادکام

264 و دیگر کت از خویشتن دور کرد به روی بزرگان یکی سور کرد

265 بدان تا تو گستاخ باشی بدوی فروماند اندر جهان گفت‌وگوی

266 ترا هم ز اغریرث ارجمند فزون نیست خویشی و پیوند و بند

267 میانش به خنجر بدو نیم کرد سپه را به کردار او بیم کرد

268 نهانش ببین آشکارا کنون چنین دان و ایمن مشو زو به خون

269 مرا هرچ اندر دل اندیشه بود خرد بود وز هر دری پیشه بود

270 همان آزمایش بد از روزگار ازین کینه ور تیزدل شهریار

271 همه پیش تو یک به یک راندم چو خورشد تابنده برخواندم

272 به ایران پدر را بینداختی به توران همی شارستان ساختی

273 چنین دل بدادی به گفتار او بگشتی همی گرد تیمار او

274 درختی بد این برنشانده به دست کجا بار او زهر و بیخش کبست

275 همی گفت و مژگان پر از آب زرد پر افسون دل و لب پر از باد سرد

276 سیاوش نگه کرد خیره بدوی ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی

277 چو یاد آمدش روزگار گزند کزو بگسلد مهر چرخ بلند

278 نماند برو بر بسی روزگار به روز جوانی سرآیدش کار

279 دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم دل و لب پر از باد سرد

280 بدو گفت هرچونک می بنگرم به بادافرهٔ بد نه اندرخورم

281 ز گفتار و کردار بر پیش و پس ز من هیچ ناخوب نشنید کس

282 چو گستاخ شد دست با گنج او بپیچید همانا تن از رنج او

283 اگرچه بد آید همی بر سرم هم از رای و فرمان او نگذرم

284 بیابم برش هم کنون بی‌سپاه ببینم که از چیست آزار شاه

285 بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ترا آمدن پیش او نیست روی

286 به پا اندر آتش نشاید شدن نه بر موج دریا بر ایمن بدن

287 همی خیره بر بد شتاب آوری سر بخت خندان به خواب آوری

288 ترا من همانا بسم پایمرد بر آتش یکی برزنم آب سرد

289 یکی پاسخ نامه باید نوشت پدیدار کردن همه خوب و زشت

290 ز کین گر ببینم سر او تهی درخشان شود روزگار بهی

291 سواری فرستم به نزدیک تو درفشان کنم رای تاریک تو

292 امیدستم از کردگار جهان شناسندهٔ آشکار و نهان

293 که او بازگردد سوی راستی شود دور ازو کژی و کاستی

294 وگر بینم اندر سرش هیچ تاب هیونی فرستم هم اندر شتاب

295 تو زان سان که باید به زودی بساز مکن کار بر خویشتن بر دراز

296 برون ران از ایدر به هر کشوری بهر نامداری و هر مهتری

297 صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین همان سیصد و سی به ایران زمین

298 ازین سو همه دوستدار تواند پرستنده و غمگسار تواند

299 وزان سو پدر آرزومند تست جهان بندهٔ خویش و پیوند تست

300 بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز بسیچیده باش و درنگی مساز

301 سیاوش به گفتار او بگروید چنان جان بیدار او بغنوید

302 بدو گفت ازان در که رانی سخن ز پیمان و رایت نگردم ز بن

303 تو خواهشگری کن مرا زو بخواه همی راستی جوی و بنمای راه

عکس نوشته
کامنت
comment