1 کامران شد، هر که او قطع نظر از کام کرد نامور شد تا نگین پهلو تهی از نام کرد
1 عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را بیند به یک قماش پلاس و حریر را
2 کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز نیکو گرفته دامن موج حصیر را
1 ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
2 فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
1 زان لعل لب سخن شده رنگین ز بس مرا در سینه چون خراش نماید نفس مرا
2 صید غزال فرصتم از دست رفت، حیف! طول امل کشیده چو سگ در مرس مرا!