1 عدل و انصاف و راستی باید ور خزینه تهی بود شاید
2 نکند هرگز اهل دانش و داد دل مردم خراب و گنج آباد
3 پادشاهی که یار درویشست پاسبان ممالک خویشست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 کس به چشمم در نمیآید که گویم مثل اوست خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
2 هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست
1 عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتر است می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است
2 عیش است بر کنار سمن زار خواب صبح؟ نی، در کنار یار سمن بوی خوشتر است
1 هر که خصم اندر او کمند انداخت به مراد ویش بباید ساخت
2 هر که عاشق نبود مرد نشد نقره فایق نگشت تا نگداخت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به