جنید راهبر گفت از عطار نیشابوری هیلاج نامه 50

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

جنید راهبر گفت ای جهان بین

1 جنید راهبر گفت ای جهان بین توئی در عصر ماراز عیان بین

2 جهان جان و دریای معانی حقیقت جوهر دریای کانی

3 تو دادن آنچه ما اینجا نداریم نهادی همچو تو پیدا نداریم

4 تو هستی قطب عالم اندر آفاق حقیقت اوفتادستی تو خود طاق

5 بدین معنی که دیدستی ز منصور بیانی گویمت میدار معذور

6 کنون در ملک عالم کن نظر باز مشایخ چند هستند ای سرافراز

7 حقیقت انبیا بسیار بودند حقیقت مؤمن دیدار بودند

8 همه واصل بُدند و کار دیده در اینجا گه جمال یار دیده

9 همه در وصل خود صورت نگهدار ز بهر دعوت ایشان نمودار

10 در اینجا آمدند از کارسازی خدا بخشید هر یک سرفرازی

11 چو ایشان سرفراز راه بودند ز بهر دعوتت آگاه بودند

12 نگفته هیچکس اینجا اناالحق حقیقت جمله حق گفتند مطلق

13 همی دانیم ما ز اسرار اینجا که نور اوست کل مشهور اینجا

14 همه دیدار جانانست دانیم یقین خورشید تابانست دانیم

15 چو خورشید است او در نور اینجا که نور اوست کل مشهور اینجا

16 محمد آفتاب و ما ستاره یقین دعوتش عالم نظاره

17 کجا چون او دگر آید حقیقت که مانندش بود اندر طریقت

18 که او سرخیل ما و پادشاهست گدایانیم ما او پادشاه است

19 چو او شاهیست اندر لامکانی ورا بُد جمله اسرار و معانی

20 نگفت این سرّ ودعوت کرد اینجا از آنکه بود صاحبدرد اینجا

21 بدعوت یافت اینجا نعمت و ناز میان انبیا آمد سرافراز

22 بدعوت شرع کرد اینجای بنیاد که تا ناید ابر ذرات بیداد

23 سعادت مرورا بخشیده بد حق در اینجا او بگفتهٔ بد اناالحق

24 اگر حق است حق در جمله راز است حقیقت را همیشه چشمم باز است

25 ز بهر امر معروفست اینجا که منکر نهی معروفست اینجا

26 هر آنکویی ادب آمد درین راه سزای او دهد اینجایگه شاه

27 ادب داران ما اینجا بسی بین به پیوسته همه با صاحب دین

28 شریعت بهر این بنهاد احمد که تا پیدا نماید نیک از بد

29 چو نیکی همچوروز و شب بدآمد مثل گوئی از این معنی تب آمد

30 چو میدانم که در شرع جهاندار حقیقت گفت بد کردیم بردار

31 ورا زیرا که تا اهل جهان کل ورا اینجا همی بینند و از دل

32 دگر کس مینگوید آنچه او گفت که او بیشک درون خاک و خون خفت

33 حقیقت این چنین خواهد بدن راز که این صورت نخواهد ماند کل باز

34 ازین ارکانها خارج شود او حقیقت گفت ما خود بشنود او

35 نخواهد ماند صورت پایدارش نباشد وصل اینجا در کنارش

36 طبایع محو خواهد شد وراهم نخواهد رفت ازو ناگاه این دم

37 نخواهد بود اینجا با ادب او ز روی شرع بد گفتست بد او

38 در این ساعت که بردار است اینجا کجا از ما خبر دارست اینجا

39 حقیقت این زمان چون بیزمانست نزولش نیز دایم جان جانست

40 ز اول صورت آخر سرآید حقیقت پنج روز اینجا برآید

41 خدادان ملک ملکش مالک آمد حقیقت کل شئی هالک آمد

42 خدا پاک و مبرّا از کف خاک چه نسبت داردآخر خاک باپاک

43 خدا پاک و منزه در حقیقت کجا گنجد درین عین طبیعت

44 منزه آمد از گردون عالم ولیکن صنع بنماید دمادم

45 نشاید این حقیقت پیشوائی کجا او را بود دید خدائی

46 خدا جان دارد و دیگر ستاند چو آسان دادم آسان ستاند

47 تمامت پادشاهان بندهٔ اوست اگر نه اینچنین دانی نه نیکوست

48 تو شیخ از اعتقاد پاک مگذر حقیقت زین بیان امروز برخور

49 چنان کاول مگو این راز هرگز بقول مصطفی دین العجایز

50 نگه میدار گفتش در دل وجان که عالم صورتت دادست جانان

51 اگر جانان حقیقت اوست تحقیق که او دارد یقین در شرع توفیق

52 کسی کوپای بر بالا نهاده است ز بالا ناگهی در سر فتاده است

53 محمد دان و جز ذات محمد مخوان جز ذات و آیات محمد

54 محمد حق شناس اینجای منصور مشو ای شیخ عالم زین سخن دور

55 محمد دان یقین ذات خداوند که او آمد حقیقت ذات و پیوند

56 ز بهر دعوت کل امم بود به معنی و بصورت محترم بود

57 نگفت این راز چون منصور سرباز از آن دانم ورا من صاحب راز

58 حقیقت هر که آگاهست بروی بنور شرع چون ماه است از وی

59 چو او بیشک نماید راه جمله حقیقت او بود مر شاه جمله

60 خدا او را چنین عزّ جهان داد ورا تمکین بر هر دو جهان داد

61 ابا حق گفت جمله لیک معراج نهاده بر سر خود آن شب آن تاج

62 چو او را برگزید و آشنا کرد میان انبیایش پیشوا کرد

63 بجز او پیشوادیگر نگیرم یقین اینست ای شیخ کبیرم

64 محمد دانم و الله خدا من محمد را شناسم پیشوا من

65 مرا او پیشوا و کس نخوانم بجز او هیچکس دیگر نخواهم

66 ره حق یافتستم من ازو باز حقیقت اوبود مر شاه را باز

67 خبردارم که ما را حق چه داده است درون جان ما هرچه نهاد است

68 حقیقت گفت و گنجش یافتستم بسوی گنج خود بشتافتستم

69 مرا گنج معانی آشکار است مرا گفتار او ناپایدار است

70 حقیقت ذات ذاتم در صفاتم حقیقت شد یقین چون نور ذاتم

71 اگر از ذات من ذاتم در اینجا سراسر عین ذراتم در اینجا

72 چو او واصل شدست و کارسازم از آن از گفتن او بینیازم

73 ره شرع محمد بسپریدم بحمدالله که همچون بایزیدم

74 که چون او دید گفتار اناالحق زند مانند او هر دم اناالحق

75 بگفت او چنان مغرور افتاد چراغ وصل او شد کشته در باد

76 چنان دور است این ساعت زجانان که ابر آید بر خورشید تابان

77 ضیا زو رفت ودرتاریکی افتاد که از اعیان شرع او دور افتاد

78 ازین گفتارها اوغمزه آمد ز خورشیدی بسوی ذره آمد

79 کنون شیخ کبیر و قطب اسرار رهم شرعست میدان تو ز گفتار

80 هر آنکو مرد راه و آشنایست همیشه راز دار مصطفایست

81 حقیقت سالهابر درگه او نشستم تاشدستم آگه او

82 چو من آگاه گشتم از شریعت حقیقت بود کل عین طریقت

83 حقیقت در شریعت دان یقین تو شریعت دان یقین عین الیقین تو

84 بشرع احمد آور فخر زنهار که اندر شرع کل یابی تو دلدار

85 هر آنکو پای در بیرون نهادست قدم در خاک و او در خون نهاده است

86 ادب داری چو مردان بایدت کرد شراب وصل آن دم بایدت خورد

87 ادب پیش آور اینجا همچو مردان که دارد دوست اینجاگاه جانان

88 ادب داران راه او در اینجا همیشه بودهاند نیکو در اینجا

89 اگرچه راز جانان بودشان بیش نگفتند و برفتند با دل ریش

90 ادب اینجایگه میدار جانا وگرنه جای بین بردار جانان

91 بحکم شرع آمد بی ادب او بدارش کردم از بهر سبب او

92 سبب اینست بشنو شیخ تحقیق که تا پیدا بود صدیق و زندیق

93 اگرچه جمله در تحقیق اویست بدی بددان و نیکی خود نکویست

94 ازآن اصلی و فرعی کرده است دوست که این مغز است بهتر بیشک از پوست

95 حقیقت اصل شرع احمد آمد که در اسرار او نیک و بد آمد

96 وگر کافر بود همچو مسلمان لکم دین گفت حق در سرّ قرآن

97 کسانی کاندرین معنی ندانند ز خود تفسیرها بیهوده خوانند

98 که این جمله یکی گفتست بیچون منت گویم بیانی نی دگرگون

99 همه از کارگاه کردگاریم همه از سرّ صنعش آشکاریم

100 همه از او شده پیدا در اینجا همه از اوست گویا اندر اینجا

101 کمال قدرت او بیشمار است همیشه جمله را پروردگاراست

102 همه از ذات اوست اینجای پیدا چه پیدا و نهان چه زشت و زیبا

103 همه از اوست اندر شرع نی او چنین دان تا بود اسرار نیکو

104 حقیقت دان تو حق نه آن دیگر وگر باطل ز قرآن خوان و بنگر

105 یکی را گفت کافر دیگری دوست مسلمان خواند و گفت این راه نیکوست

106 حقیقت فرقها اینجاست بسیار بود عاقل از این معنی خبردار

107 از آن یک شمه گفتم شیخ عالم نیارم زد بنزدیک تو این دم

108 که میدانم که تو اسرار شاهی مراسم شاهی و هم جان پناهی

109 که منصور است مرد رازدیده نمودی از حقیقت باز دیده

110 نمودند سروران اینجا نمودند بیکره بود جانش در ربودند

111 که دارد ذات کل ورنه نگفتی دُرِ اسرار اینجاگه نسفتی

112 اگر بودی حقیقت ذات اینجا نگفتی نیز با هر ذات اینجا

113 چو چیزی مرد را اینجا نمودند بیک ره بود جانش در ربودند

114 سخن از عشق میگوید نه از عقل کجا گنجد بنزد عشق از نقل

115 سخن بیعقل میگوید ز اسرار شنفتم گفتن او بر سر دار

116 حقیقت گفت اندر سوی زندان سخنها او بسی از سرجانان

117 ولیکن چون نه او درخانه باشد بنزدم بیشکی دیوانه باشد

118 سراسر گفت او درعشق پیداست ولیکن این سخن نی گفتهٔ ماست

119 نگوئیم این سخن ما نزد هر کس ترا میگویم این اسرارها بس

120 عوام الناس یک سر همچو دیوند ابا بانگ و خروش و باغریوند

121 وصول ما کجا هرگز بدانند وگر می ره برند عاجز بمانند

122 ره وصلست نی راه مجازیست نیفتادست این راه مجازیست

123 ره عشقست و دروی رازهاهست در آن اندیشهٔ او رازها هست

124 ببازی راست ناید راز گفتن بر هر کس اناالحق باز گفتن

125 اگر این مرد راه این کرده باشد نه همچون دیگران در پرده باشد

126 حقیقت در رسیده سوی منزل بود مقصود خود پیوسته حاصل

127 وصالش جزو و کلی هست داده بود اینجا نباشد دوست و ساده

128 نه از دیوانگی میگوید این راز که منصور از برابر داد آواز

129 که ای شیخ کبیر وعالم کل ترا دانم حقیقت آدم کل

130 کجائی ای جُنید آخر دمی پیش درآی و بهتر از آنم بیندیش

131 سخنها را مگو اینجا و پیش آی چو نوشی این زمان بی عین پیش آی

132 سخن از شرع گفتی این زمانت ایا شیخ جهان راز نهانت

133 همین بد جملگی من میستودم که در عین ازل ذات تو بودم

134 بخاصه این زمان چون راز دارم ترا زین گفت اکنون باز دارم

135 تو ای شیخ جهان و پیر آفاق ز بهر دیدنت بودیم مشتاق

136 کنونت باز دیدم اندر اینجا نظر کن بایزیدم اندر اینجا

137 رسیده در وصال ما بمعنی بسیرت یافته دیدارمولی

138 حقیقت رازدار ماست اینجا حقیقت آمد اینجا رهبر اینجا

139 ولیکن این جنید از ماست بر دور ورا میدار قطب ذات معذور

140 که میداند ولیکن می نداند کتاب هجر بر او چون بخواند

141 کتاب هجر میخواند ترا باز خبردارد هم از انجام و آغاز

142 ولیکن پخته و بس نارسیده است اگرچه شیخ و پیر بایزید است

143 تو گفتی راز بهر او در اینجا شنفتم قصهٔ آن لیل و دریا

144 چه باشد آن عجایبهای دیگر نمودستم بسی در بحر و در بر

145 تو گفتی راز بهر او در اینجا بیا ای دلبر و ای یار زیبا

146 دوسال و نیم با هم یار بودیم ز دید خویش در اسرار بودیم

147 نمود من تو چندین دیدهٔ باز دگر چندی چنین بشنیدهٔ باز

148 بچشم خود در آن شب راز دیدی دگر امروز ما را باز دیدی

149 هر آنچ آن رفت آن دیگر مجو تو هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو

150 سخن از نقد گوی و وصل جانان هر آنجائی که گوئی وصل جانان

151 تو شیخا مر جنیدا رهبر کوی که داری اندر انیجا چشم در کوی

152 تو گوئی عشق سرگردان بدیدی ولیکن شاه در میدان ندیدی

153 ندیدی شاه در میدان ستاده از آنی چشم در کویش نهاده

154 تو روی شاه بنگر تا بدانی وگرنه قصهٔ هرزه چه رانی

155 توچندین رازها دیدی ز من باز بماندستی کنون مانند زن باز

156 حقیقت شیخ دین و بینظیری تو آن قطبی از آن شیخ کبیری

157 که میدانی از رازی که ما راست در اینجاگه نمودستم من آنراست

158 تودانی این سخن از بحر گویان سخنها با جنید و شاه میدان

159 ز تو پرسید و اوّل باز گفتی ابا او از حقیقت راست گفتی

160 جوابت داد او از شرع و از فرع مرا دیوانه میخوانید و در صرع

161 کسی کو من نه بیند اندر اسرار ز ذات من نباشد او خبردار

162 تمامت انبیا و اولیائیم ستادستند و درعین بقائیم

163 رسیدستم بعین منزل خویش حجابی رفته اینجا گاه از پیش

164 حقیقت پردهام شد پاره پاره تمامت اهل دل در من نظاره

165 ز هر جانب دو صد اینجا جنید است ستاده مرغ دام ما و قید است

166 نمیگویند اینجا گه سخندان که هستند صاحب تفسیر و برهان

167 سخندانان ما اینجا ستاده دل وجان سوی مااینجا نهاده

168 چرا اینجا جنید اندر حقیقت سخن میراند از عین طبیعت

169 نگویند کودکان زینگونه اسرار که گفت ار نیز با تو نکته هشیار

170 چو من اینجا نمودار خدایم حقیقت انبیا و اولیایم

171 درون جان من پیداست ایشان نباشم یک دلی باشم پریشان

172 بحق گوئیم و با حق جمله گوئیم حقیقت حق بود چون جمله اوئیم

173 خدا با من سخن میگوید اینجا رضای ذات خود میجوید اینجا

174 حقیقت مینماید بود بودش اگرچه جملگی کرده سجودش

175 حقیقت خود شناسایست خود را برش یکسانست اینجا نیک و بد را

176 چو عشق خویشتن آورد با خویش حقیقت نوش خواهد کرد مرنیش

177 حقیقت حق ز خود آمد خبردار ز عشق خویش این لحظه است بردار

178 منزه از وجود و از طبایع که پیدا است او ز هر صنع و صنایع

179 خدا بود و بود پیوسته هر جا کنون در ذات با امروز پیدا

180 نه دیوانه بود او مر مرا او کند اینجا بگفتاری جفا او

181 چو او در جان ماهمخانه باشد کجامنصور کل دیوانه باشد

182 بود دیوانه او کاینجا نداند نمود عشق ما دیوانه خواند

183 جنید اینجا محمّد داند و بس بجز او مینداند نیز هر کس

184 تمامت کودکان دانند احمد حقیقت رهنمای نیک یا بد

185 همه ذرات عالم ناسپاساند محمد را زجان و دل شناسند

186 ولی کنه محمد آن بدانند که با او گویندو با او بخوانند

187 محمد در درون ماست اینجا حقیقت رهنمون ماست اینجا

188 محمّد در عیان ماست بینش ازو پیدا خدای آفرینش

189 محمد میزند در ما اناالحق همی گوید دمادم سر مطلق

190 محمد رهنمود اینجای حلاج نهادم عاقبت بر سر از این تاج

191 چو من واصل ز ذات مصطفایم یقین با انبیا و اولیایم

192 مرا هم رهبر و هم رهنمایست حقیقت در درونم او خدایست

193 مرا او کرد واصل نزد عشاق فکندم در نهاد جملگی طاق

194 ز وصل احمدم بردارمانده ز عشق او چنین در کار مانده

195 وصال مصطفی در جان منصور چو خورشید است کل نور علی نور

196 وصال مصطفی بخشید جانم کنون بنمود کل عین عیانم

197 چو از او واصلم اینجا حقیقت سپردم بیشکی راه شریعت

198 ره شرعش بجان اینجا سپردم از آن گوی اناالحق بین که بردم

199 از آن گوی اناالحق بردهام من که نی چون دیگری پی بردهام من

200 ره او کردم و منزل ندیدم اگرچه هست منزل ناپدیدم

201 چو او دیدم چه خواهم کرد منزل چو جان دیدم چه خواهم کرد بادل

202 چو او دیدم چه کارم با جنید است مرا سیمرغ قدرت جمله صید است

203 ز حق اندرز حق گویم همیشه ز حق دانم همه اسرار و پیشه

204 ز حق گویم که چون احمد حق آمد ز سرّ من رآنی مطلق آمد

205 ورا این راز اینجا درعیانست از این معنی به کل صاحب قرانست

206 از آن اینجا بگفت او همچو من راز که دعوت خواست کرد آن سرافراز

207 چو دعوت مرورا بد در شریعت از آن مخفی نمود اینجا حقیقت

208 ز بهر دعوت خود او نهان کرد حقیقت راه شرع اینجا بیان کرد

209 بیان شرع کرد و راه بنمود حقیقت مر علی را شاه بنمود

210 سخن بسیار از شیخ کبیر است محمد در میانه بی نظیر است

211 هر آنکو راه او کرده است اینجا حقیقت در پس پرده است اینجا

212 اگر اینجا جنید پاک دینم بیابد یک زمان عین الیقینم

213 نمایم مصطفی او را درین دم تمامت انبیا بادید آدم

214 اگر آید دمی او بر سر دار کنم او را در این اعیان نمودار

215 ولیکن او بخود می باز ماندست چو گنجشکی بدست بازمانده است

216 ندانست این دگر دم بر سردار بدین شکرانه گردانم خبردار

217 دگر از سر ذاتم در حقیقت که حق بیند ز ذرّاتم حقیقت

218 مرا او در درون جانانست پیدا نمیداند ورا با تست پیدا

219 که هر انصاف ما اینجا دهد او بجان خویشتن منت نهد او

220 که گفتارش ز نادانی بد از دوست سخن بیمغز اینجا گفت از پوست

عکس نوشته
کامنت
comment