شادی به روزگار گدایان از سعدی شیرازی غزل 106

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

شادی به روزگار گدایان کوی دوست

1 شادی به روزگار گدایان کوی دوست بر خاک ره نشسته به امید روی دوست

2 گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست

3 صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست

4 ناچار هر که دل به غم روی دوست داد کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست

5 خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست

6 فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست

7 سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست

عکس نوشته
کامنت
comment