1 فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری بدان نشان که مرا بینشان همیداری
2 بدان نشان که به هر شب چو ماه میتابی ز ابر دل قطرات حیات میباری
3 چه قطرههاست که از حرف عشق میبارد ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری
4 میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
5 هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
6 از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم تهی و پر شدهام دم به دم قدح واری
7 میان جمع مرا چون قدح چه گردانی چو شمع را تو در این جمع در نمیآری
8 مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین که خاک تبریز از وی بیافت بیداری