-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای جان گذرکرده از این گنبد ناری در سلطنت فقر و فنا کار تو داری
2 ای رخت کشیده به نهان خانه بینش وی کشته وجود همه و خویش به زاری
3 پوشیده قباهای صفتهای مقدس وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری
4 از شرم تو گل ریخته در پای جمالت وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری
5 بیبرگ نشاید که دگر غوره فشارد در میکده اکنون که تو انگور فشاری
6 اقبال کف پای تو بر چشم نهاده اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
7 از غار به نور تو به باغ ازل آیند ای یار چه یاری تو و ای غار چه غاری
8 بر کار شود در خود و بیکار ز عالم آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری
9 در باغ صفا زیر درختی به نگاری افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
10 کز لذت حسن تو درختان به شکوفه آبستن تو گشته مگر جان بهاری
11 در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا آخر ز کجایی تو علی الله چه یاری
12 او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز کاوصاف جمال رخ او نیست شماری