1 جان از لطافت بدنش تازه میشود دل از حلاوت سخنش تازه میشود
2 هر دم حیات تازه از آن خط بدل رسد گوئی که دم بدم چمنش تازه میشود
3 او میکند تبسم و من میروم ز خود مستیم هر دم از دهنش تازه میشود
4 چون غنچه بیندم شکفد چون گل از نشاط گوئی که دل ز حزن منش تازه میشود
5 تا بشکند دلم شکند زلف دم بدم در دل جراحت از شکنش تازه میشود
6 گل گل شگفته میشود از روی نازکش جائی چه بشنود سخنش تازه میشود
7 چون در خیال کس گذرد لطف آن ذقن در دم طراوت ذقنش تازه میشود
8 یکبار هر که در رخ خوبش نظر فکند یابد دلش روان و تنش تازه میشود
9 بگذار فیض حرف بتان از خدا بگو جان از خدا و از سخنش تازه میشود