جان را ستیزهٔ تو ندارد از اوحدی مراغه‌ای غزل 772

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی

1 جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی

2 سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی

3 دارم شکایت از تو، ولی منع میکند حسن وفا که: باز نمایم شکایتی

4 روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!

5 خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی

6 از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی

7 زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر کز کافری بدیع نباشد جنایتی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر