1 جان سوخت، چو آمد سخن لعل تو بر لب دل رفت، چو دیدیم رخ ماه تو درشب
1 گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا گشود درد تو طومار استخوان مرا
2 نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است که آورد بزبان غیر، داستان مرا
1 در دیده تاب نیست دگر طفل اشک را یاد تو کرده شوخ مگر طفل اشک را
2 غافل نمیشود نفسی از مکیدنش پستان مادر است جگر طفل اشک را
1 نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
2 بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است باده پرزور نتواند برد هوش مرا