-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای جان مرا از غم و اندیشه خریده جان را بستم در گل و گلزار کشیده
2 دیده که جهان از نظرش دور فتادهست نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
3 جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال تا دررسد اندر هوس خویش جریده
4 جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟! پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
5 آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
6 آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها باشند درختان تو از میوه خمیده
7 جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
8 چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
9 پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
10 این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
11 از بولهب و جفتی او، چونک ببریم بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
12 بیفصل خزان گلشن ارواح شکفته بیکام و دهان هر فرس روح چریده
13 افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
14 ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند
15 باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی، این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »
16 میگوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می
17 اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
18 از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »
19 آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن » گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »
20 آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟ بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی
21 لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
22 اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
23 پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟ گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
24 نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
25 گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
26 هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
27 خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
28 ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
29 برجه که رسیدند رسولان بهاری انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
30 از دشت عدم تا بوجودست بسی راه آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
31 در باغ زهر گور یکی مرده برآمد بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
32 در زلزلت الارض خدا گفت زمین را امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
33 ابرش عوض آب همی روح فشاند تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !