ای جان مرا از جلال الدین محمد مولوی ترجیع 26

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

ای جان مرا از غم و اندیشه خریده

1 ای جان مرا از غم و اندیشه خریده جان را بستم در گل و گلزار کشیده

2 دیده که جهان از نظرش دور فتاده‌ست نادیده بیاورده دگرباره، بدیده

3 جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال تا دررسد اندر هوس خویش جریده

4 جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟! پا در چه اندیشه و سودا بتنیده

5 آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده

6 آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها باشند درختان تو از میوه خمیده

7 جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده

8 چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده

9 پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده

10 این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟

11 از بولهب و جفتی او، چونک ببریم بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده

12 بی‌فصل خزان گلشن ارواح شکفته بی‌کام و دهان هر فرس روح چریده

13 افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده

14 ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند

15 باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی، این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »

16 می‌گوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می

17 اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی

18 از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »

19 آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن » گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »

20 آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟ بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی

21 لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی

22 اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی

23 پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟ گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »

24 نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید وین دور نماند چو کند راه،خدا طی

25 گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟

26 هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی

27 خورشید نماید خبر بی‌دم و بی‌حرف بربند لب از ابجد و از هوز و حطی

28 ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم

29 برجه که رسیدند رسولان بهاری انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری

30 از دشت عدم تا بوجودست بسی راه آموخت عدم را شه، الاقی و سواری

31 در باغ زهر گور یکی مرده برآمد بنگر به عزیزان که برستند ز خواری

32 در زلزلت الارض خدا گفت زمین را امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری

33 ابرش عوض آب همی روح فشاند تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !

عکس نوشته
کامنت
comment