- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عیسی مریم بخواب افتاده بود نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
2 چون گشاد از خواب خوش عیسی نظر دید ابلیس لعین را بر زبر
3 گفت ای معلون چرا استادهٔ گفت خشتم زیر سر بنهادهٔ
4 جملهٔ دنیا چو اقطاع منست هست آن خشت آن من این روشنست
5 تا تصرف میکنی در ملک من خویش را آوردهٔ در سلک من
6 عیسی آن از زیر سر پرتاب کرد روی را برخاک عزم خواب کرد
7 چون فکند آن نیم خشت ابلیس گفت من کنون رفتم تو اکنون خوش بخفت
8 چون پس خشت لحد خواهی فتاد خشت بر خشتی چرا خواهی نهاد
9 چون گل از خونابهٔ دل میکنی از پی دنیا چرا گل میکنی