- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عیسی مریم بغاری رفته بود در میان غار مردی خفته بود
2 گفت برخیز ای ز عالم بی خبر کار کن تا توشهٔ یابی مگر
3 گفت من کار دو عالم کردهام تا ابد ملکی مسلم کردهام
4 گفت هین کار تو چیست ای مرد راه گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
5 جملهٔ دنیا بنانی میدهم نان بسگ چون استخوانی میدهم
6 مدتی شد تا ز دنیا فارغم نیستم من طفل بازی بالغم
7 بالغم با لعب و با لهوم چکار فارغم با غفلت و سهوم چکار
8 عیسی مریم چو بشنود این سخن گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
9 چون ز دنیا فارغی آزاد خفت خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
10 چون ز دنیا نیستت غمخوارگی کرده داری کارها یکبارگی