-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
2 ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد کز کافر زلف خود یک پیچ تو بگشایی
3 ای از پس صد پرده درتافته رخسارت تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
4 جان دوش ز سرمستی با عشق تو عهدی کرد جان بود در آن بیعت با عشق به تنهایی
5 سر عشق به گوشش برد سر گفت به گوش جان کس عهد کند با خود نی تو همگی مایی
6 چندانک تو میکوشی جز چشم نمیپوشی تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی
7 جان گفت که ای فردم سوگند بدین دردم سوگند بدان زلفی عاشق کش سودایی
8 کان عهد که من کردم بیجان و بدن کردم نی ما و نه من کردم ای مفرد یکتایی
9 مست آنچ کند در می از میبود آن به روی در آب نماید او لیک او است ز بالایی
10 تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی