دی بامداد آن صنم آفتاب روی از سیف فرغانی غزل 564

سیف فرغانی

آثار سیف فرغانی

سیف فرغانی

دی بامداد آن صنم آفتاب روی

1 دی بامداد آن صنم آفتاب روی بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی

2 خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی

3 گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟ گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی

4 چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی

5 دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی

6 می کرد آب را تن و اندام او خجل می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی

7 حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی

8 گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک موی میانش گم شده اندر میان موی

9 میدان عیش خالی و من برده بهر لعب چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی

10 من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی

11 او دید کآب دیده من گرم می رود مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی

12 پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی

13 در بند وصل باش چو ناجسته یافتی این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی

عکس نوشته
کامنت
comment