- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دی بامداد آن صنم آفتاب روی بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی
2 خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی
3 گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟ گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی
4 چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی
5 دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی
6 می کرد آب را تن و اندام او خجل می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی
7 حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی
8 گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک موی میانش گم شده اندر میان موی
9 میدان عیش خالی و من برده بهر لعب چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی
10 من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی
11 او دید کآب دیده من گرم می رود مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی
12 پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی
13 در بند وصل باش چو ناجسته یافتی این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی