جنیدا آفتاب از عطار نیشابوری هیلاج نامه 12

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

جنیدا آفتاب جان عیان بین

1 جنیدا آفتاب جان عیان بین در آن خورشید کل عین عیان بین

2 عیان بین یار در جانت حقیقت دگر بشناس او را در طریقت

3 اگر سیر طریقت کرد خواهی دگر میل شریعت کرد خواهی

4 همه سیرت یکی ذاتست بنگر عیان در عین ذراتست بنگر

5 درین ره جمله از یکی است پیدا ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا

6 ز یکی بین همة نقش عجایب نموده در بحار دل غرائب

7 ز یکی بین همه دیدار کرده خود اندر جملگی دیدار کرده

8 یکی جامست در خورشید اینجا چو بشناسی شوی جاوید اینجا

9 یکی خورشید و چندین طینت آنست نظر میکن که اینجا در شبانست

10 یکی شمع است و چندان نیک بنگر درین آیینه مر آیینه بنگر

11 هزاران نقش گوناگون برانگیخت دگر از یکدگر پیوند بگسیخت

12 ز هم بگسیخت چندین نقش موزون دگر ز آن نقش عین آورد بیرون

13 نمود قدرت خود مینماید عیان قوت خود میفزاید

14 ز حکمش یفعل الله است دیدی دلت زین راز آگاهست دیدی

15 اگر نقدی تو داری اندرین راه مر آن نقدت بده در حضرت شاه

16 اگر نقد تو اینجا قلب آید عیان قوّت خود میفزاید

17 اگر نقد تو اینجا قلب آید جراحتها ترا در قلب آید

18 جنیدا نقد را از نسیه بشناس بگو اسرار و از هر دیو مهراس

19 چو نقدت حاصل است امروز اینجا شدستی بیشکی پیروز اینجا

20 نمود عشق داری در حقیقت حقیقت داری از عین شریعت

21 درون خویش نقد خود نظر کن ازین نقدت وجود خود خبر کن

22 چه دانی تا چه نقدی داری ای دوست نگر تا ضایعش نگذاری ای دوست

23 جمال جان جان در جان عیان است ولی از چشم نامحرم نهان است

24 جمال جان جان اینجاست بنگر درون دل ببین پیداست بنگر

25 جمال جان جان بسیار جویند وی اندر جملگی با یار جویند

26 درون جملگی گمگشته دلدار به هر قطره چو قلزم گشته بیدار

27 همه در بحر غرقابند بنگر عجب از پای تا فرقند یکسر

28 همه جویای او در جمله پیکر زبان جمله او را بین و بگذر

29 ز دیدارش در این آینه بنگر ز جودش تو از این آیینه برخور

30 در این آیینه می بر خوردراینجا که خورتابان شوی از خوردراینجا

31 در این آیینه شیخا یار بینی ولی درلیس فی الدیار بینی

32 درین آیینه میبنگر فنایت درین آئینه هم بنگر بقایت

33 در این آیینه پیدا گشت جانان حقیقت بیصفت خورشید تابان

34 در آن آیینه این آیینه بنگر درون دل به بین پیداست یکسر

35 هر آیینه در این آیینه بار است نمود صورت او صد هزاراست

36 ندارد مثل همتائی مجویش بجز توحید در اینجا مگویش

37 ندارد مثل و مانندی ندارد حقیقت یار و پیوندی ندارد

38 ز خود بر خود شده عاشق در اینجا گهی صادق گهی فاسق دراینجا

39 ندارد مثل خود معبود ذاتست نموداری ز ذاتش در صفاتست

40 همه شرع است شیخ از دید توحید نمیگنجد در این اسرار تقلید

41 نه تقلید است این اعیان ذاتست صفات او فزون از هر صفاتست

42 بصورت لیک در معنی همه نور دو اینجا یافت شیخ و گشت مشهور

43 یکی ذاتست در جمله نمودار ولی منصور بین اندر سردار

44 همه مرد رهند و ره ندانند ره خود را بسوی شه ندانند

45 همه در غفلتاند و عین تقلید دگر در وحشتند و دید نادید

46 دگر قومی که در توحید مانند درین آیینه دید دید مانند

47 درین اسرار بشتابند با ما به هر نوعی که بشناسند ما را

48 غم ما میخورند اینجا حقیقت سپرده جملگی راه شریعت

49 به امیدی که میدارند طاعت بیا پیوسته از بهر سعادت

50 کشیده هجر اندر عشق اینجا فتاده در میان شور و غوغا

51 بلاکش تاز جانشان دوستداریم در ایشان مغز جان در پوست داریم

52 بلاکش قرب جانان میبیابد مر آن خورشید رخشان میبیابد

53 بلاکش قربت اسرار بیند بلاکش دیدهٔ بیدار بیند

54 بلابینان عشق اندر غم و درد بمانده اندر اینجا رویها زرد

55 بلا و قرب با منصور دادند در اسرار بروی برگشادند

56 اگر مرد رهی مگریز از دار گرت خود میکشند اندر سردار

57 بدست جان جان کشتن بسی به حقیقت این ز دید ناکسی به

58 که بشناسد جمال یار اینجا روا دارد وبال یار اینجا

59 مر اینها جمله نازاده درین راه چو طفلانند نادان در بر شاه

60 چه فرق از آدمی تا عین حیوان کسی باید که خورده آب حیوان

61 در این ظلمات، خضر رهروانم بسوی آب حیوان راه دانم

62 در این ظلمات خضرم راه برده ره خود را بسوی شاه برده

63 مرا چون آب حیوانست در جان چه غم دارم درین زندان غولان

64 چو دنیا سجن مؤمن گفت احمد حقیقت هست منصور و مؤید

65 از این زندان بیرون رفت خواهد میان خاک در خون خفته خواهد

66 درون خاک منزلگاه یار است ز من بشنو که این سر درچه کار است

67 درون خاک جان عاشقان است در اینجا گه لقای جاودان است

68 درون خاک آمد جوهر یار درون خاک شد هم ناپدیدار

69 درون خاک جای انبیایست حقیقت هم مکان اولیایست

70 درون خاک بسیار است اسرار که میداند به جز دانای دادار

71 درون خاک در خود بنگر ای شیخ ز دید دوست اینجا برخورای شیخ

72 ترا رجعت بآخر در سوی خاک بود زین شیب تانه طشت افلاک

73 درون خاک خلوتگاه عشق است حقیقت مسکن و مأوای عشق است

74 تو تا با او رسی بسیار راهست ولیکن در درون دیدار شاه است

75 تو تا با او رسی در محو فی الله بباید کردنت در خود بسی راه

76 تو این دم در دم نقاش بینی در آنگاهی که کل اوباش بینی

77 همه در سیر هستی بت پرستند حقیقت بت پرست و خود پرستند

78 اگر مرد رهی ره کن درونت که دل کرده در اینجا رهنمونت

79 ز دل پرس آنچه پرسی شیخ هشیار که در دل حاضر است اینجای دلدار

80 دمی بیدل مباش و دل همی بین ز دل مقصود خود حاصل همی بین

81 ز دل مقصود حاصل گردد اینجا ز دل مر خویش واصل گردد اینجا

82 بدل واصل شو و دیدار او بین حقیقت جملگی اسرار او بین

83 همه اسرارها در دل عیانست ولی از غافل و منکر نهانست

84 گهی اسرار دل بیند در آنجا که جز از عشق نگزیند در اینجا

85 بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین زسرّ عشق خود معشوق میبین

86 ز سرّ عشق او دانای او شو ز نور ذات او بینای او شو

87 درت از عشق بگشاید حقیقت نماید باز جان در دید دیدت

88 ز عشق اینجا تو بر خورشیخ عالم که عشق آمدت غمخور شیخ عالم

89 تو میخور غم دمادم از وصالش امیدی دار و مگریز از وبالش

90 دمادم عاشقان را دل کند خون دگرشان مینماید بیچه و چون

91 همه با یار در اندوه و ماتم دگر شادی رسیده گشته خرم

92 همه با یار اینجا آشنایند ولی مانند اسب بادپایند

93 کسی را نیست زهره اندرین سر که یابد نیز بهره اندر این سر

94 کسی را نیست تاب اصل اینجا که بنمایدش ناگاه اصل اینجا

95 کسی را نیست تاب هجر محنت کز آن محنت بیابد عشق حرمت

96 کسی را نیست تاب وصل بیشک که تا یابد نمود خویش بیشک

97 کسی را نیست تاب وصل دلدار بماندستند دل مجروح وافکار

98 حقیقت شیخ بازاری چنین است تماشاگاه مرد راه بین است

99 عجب شوری گرفته گرد عالم نماید راز در شورم دمادم

100 ز حیرت خون دلها سوخت اینجا که باید دیدهها بر دوخت اینجا

101 دل عاشق در اینجا کرده بریان نباشد هیچکس را زهرهٔ آن

102 که تا آهی زند از درد دلدار کسی باشد که باشد مرد دلدار

103 اگر دردی ترا اینجاست بنگر از آن درمان تو پیداست بنگر

104 اگرداری تو درد دل در اینجا بدرمانی رسی ای واصل اینجا

105 چو شیخ از عشق جانان شیخ کامل شوی ناگاهی اندر درد واصل

106 اگر میبگذری از عشق خامی بنزدیک امینان پس تمامی

107 اگر میبگذری از عشق اینجا درون دل کجا بینی مصفا

108 اگر میبگذری از عشق بیچون تو مانی دایماً در خاک و در خون

109 ببوی عشق دایم باش زنده حقیقت باش هم سلطان و بنده

110 بسی وصف است اندر عشق عشاق کسی باید که باشد درجهان طاق

111 رموز عشق از من باز داند ز سر عشق آنگه راز داند

112 رموز عشق اینجانیست بازی بسوزی اندروگر شاهبازی

113 رموز عشق بشناس و یکی شو حقیقت عین جان بیشکی شو

114 رموز عشق اینجا دان و بشتاب بسوی جزو و کل دلدار دریاب

115 رموز عشق بشناس و یکی بین درون خویش را تو پیش بین بین

116 درون تست تیر و چرخ وانجم حقیقت چرخ وانجم اندرو گم

117 حقیقت قوّت روح و روانست درون تست پیر رهروانست

118 درون تست تیر چرخ دریاب حقیقت اصل او در وصل دریاب

119 ز پیرخویش شو ای پیر آگاه که پیر تست بیشک صاحب راه

120 اگرداری تودرد دل در اینجا بیابی صاحب دردی در اینجا

121 ز پیر خود حقیقت شرع بسپر ز نور شرع در دنیا تو برخور

122 ترا با پیرت اینجا آشنائیست که پیرت بیشکی عین خدائیست

123 بشرعست این بیان از دید منصور که پیر عشق شد توحید منصور

124 یقین منصور از پیر است بردار ز دید پیر خود اینجا خبردار

125 چه بازی میکند این پیر عاشق گهی فاسق گهی در کعبه صادق

126 نداند سرّ پیر عشق جز من ازو شد بر من این اسرار روشن

127 ازو شد روشن اینجا جان منصور یکی شد ظاهر و پنهان منصور

128 همه پیر است اینجا پیر ما بین دمادم شیخ این تدبیر ما بین

129 که العبد یدبّر مرتضا گفت درون مرتضی بیشک خدا گفت

130 که العبد یدبّر نیست تدبیر حقیقت مر خدا را هست تقدیر

131 چگونه این نباشد آنچه خواهد کند تقدیر و آن هرگز نشاید

132 قلم راند ونوشت و مینماید دمادم عشق اینجا میفزاید

133 هر آن تقدیر کو سازد بباشد اگر خواهد کشد خواهد نوازد

134 کسی را نیست زهره آنچه او کرد که گوید چونکه او جمله نکو کرد

135 نکو کرده نکو خواهد حقیقت یقین ای شیخ دین بهر شریعت

136 ز من بشنو که این شرعست بیچون یکی باش و مشو اینجا دگرگون

137 صفات خود منزه دار اینجا که تا باشی تو برخوردار اینجا

138 صفات خود ز آلایش بپرهیز بنور عشق ذات خود برآمیز

139 درونت با برون جز ذات منگر خدا را بین و تو در ذات منگر

140 درونت با برون منگر به جز دوست یقین میدان که سر تا پای تو اوست

141 درونت با برون دیدار ذات است از آن مر نحن اقرب در صفات است

142 ز نحن اقربت میگویم این سر که تا دیدار خود یابی بظاهر

143 ز نحن اقرب ار میگویم اسرار ز نوعی دیگرت شیخا خبردار

144 ز نحن اقرب اینجا مینگر شاه اگر هستی ز سرّ عشق آگاه

145 خدا با تست نزدیک ار بدانی تو اوئی او تو در اینجا نهانی

146 خدا با تست نزدیک ار ببینی توئی ای شیخ اگر صاحب یقینی

147 خدا پیوسته با تست و تو با او حقیقت اوست اندرگفت و درگو

148 خدا با تست شیخ آگاه میباش چو من در جزو و کل تو شاه میباش

149 سرا پایت همه اوست ار بدانی که گفتارم چه توحید است و خوانی

150 سرا پایت به جز او نیست اینجا ابی شک ذات او یکیست اینجا

151 سرا پایت به جز جانان ندارد دل و جان تو دیدن آن ندارد

152 چرا کاینجا بصورت بازماندی از آن از دید دیدش بازماندی

153 اگر هستی چو من اینجا خبردار حقیقت این بود اینجا خبردار

154 ز سر تا پای تو چه مغز و چه پوست یقین در عالم توحید کل اوست

155 ز چشم دل یقین بنگر عیان او حقیقت جملهٔ کون و مکان او

156 ز چشم دل یقین بین ذات اینجا جهان و جمله ذرات اینجا

157 بچشم دل یقین بین آنچه پیداست تو اوئی و تو اندر شور وغوغاست

158 ز چشم دل نظر کن دید جانان تو اوئی این بود توحید جانان

159 ز چشم دل بسی دیدند رویش بمردند آنگهی در آرزویش

160 ز چشم دل اگر سالک حقیقت رباید گوی روحانی حقیقت

161 شود کانجا جمال بینشانست از آن عاشق در اینجا مست آنست

162 کمال سالک اینجا گاه اینست که خود او بیند این عین الیقین است

163 کمال سالک اینجا جان فشانی است پس آنگه دیدن راز نهانی است

164 نهان شو شیخ تا پیدا نمائی دوئی بگذار تا یکتا نمائی

165 نهان شو شیخ پیدا گرد در دین چو من در عشق رسوا گرددر دین

166 نهان شو شیخ تا وصلت نمائیم من اندر لاهمه وصلت نمائیم

167 نهان شو شیخ بیرون آی از دل که تا جزء تو گردد در عیان کل

168 نهان شو شیخ بیرون آی از تن که تا گردد ترا توحید روشن

169 نهان شو شیخ بیرون آی از جان که وصل یار خود یابی تو اعیان

170 نهان شو شیخ تا در بینشانی همه اسرار منصورت بدانی

171 نهان شو شیخ تا گردی به کل ذات حقیقت ذات گردد جمله ذرات

172 نهان شو شیخ اندر جزو و کل تو که تا آیی برون از عین دل تو

173 نهان شو شیخ اندر اصل بنگر توئی اصل حقیقت وصل بنگر

174 نهان شو شیخ اندر عالم عشق مزن دم هیچ شیخا همدم عشق

175 دم عشق ازل زن همچو ماتو حقیقت چون شوی از خود فنا تو

176 دم عشق ازل زن همچو منصور یکی بین و یکی دان شیخ مشهور

177 دم از عشق ازل زن همچو مردان ز دید خود گذر از دید جانان

178 دم عشق ازل زن بر سر دار اگر مرد رهی ای شیخ دیندار

179 دمی در عشق آید آنست دیدار تو آن دم شو بجان و دل خریدار

180 دمی کز عشق آمد زندگانیست در آن دم جملگی راز نهانیست

181 دمی کز عشق آید در وجودت از آن دم کن نظر دیدار بودت

182 سخن کز عشق آید آن یقین است که بیشک ذات رب العالمین است

183 دمی کز عشق آمد هست آن ذات کند مر محو اینجا جمله ذرات

184 دمی کز عشق آمد مغز جانست در آن دم جمله اسرار نهانست

185 دم از این زن که منصور است این دم در این دم زد در اینجا اودمادم

186 چه به زیندم که سالک اندرین راه شود دمدم ز بود خویش آگاه

187 چه به زیندم که جانان بازیابی از این دم این دم آنجا بازیابی

188 چه به زیندم که اینجا در زنی باز وز آن دم بازبین انجام و آغاز

189 از این دم به چه باشد تا بیابی که بود خویشتن یکتا بیابی

190 ندیدم شیخ چیزی بهتر از عشق نباشد هیچ چیزی برتر از عشق

191 ندیدم به ز عشق اینجا حقیقت که در عشق است پیدا دید دیدت

192 ز عشق اینجا شناسا شو چو منصور ز پنهانی تو پیدا شو چو منصور

193 حقیقت شیخ واصل شو درین سر که میگردانمت اسرار ظاهر

194 ز نور عشق اینجا بود خودبین درونت بنگر و معبود خودبین

195 بنور عشق آنجا یاب جانان درون خویش پنهان یاب جانان

196 بنور عشق ظاهر هرچه بینی همه او بین اگر صاحب یقینی

197 بنور عشق اینجا آفرینش همه گردان نگر در عین بینش

198 بنور عشق در خود سیر کن باز درون خود به بین ما را سرافراز

199 همه در تو عیان و تو نه بینی تو از عالم جهان بنگر چه بینی

200 تو معبودی بصورت آمدی پوست حقیقت کن نظر درکسوت دوست

201 بعشق این راز اینجاگه کنی فاش اگر یک ره بیابی دید نقاش

202 بعشق این سر توانی یافت اینجا وگرنه باش در نایافت اینجا

203 بعشق اینجا نظر در خویشتن کن یکی بین بود جانان بی سر و بن

204 همه از عشق میگویند اینجا همه در عشق میپویند اینجا

205 بعشق خویش آوردت پدیدار تو از اوئی و او از تو پدیدار

206 چگویم سر عشق لایزالی که در وصلی چو با او در وصالی

207 چگویم سر عشق اینجا ز تحقیق مگر بنمایدت اینجا ز توفیق

208 کمال عشق داند بجز منصور سرّ او نداند

209 اگر از عشق بوئی یافتی تو درون جزو و کل بشتافتی تو

210 اگر در عشق واصل گردی ای شیخ همی اندر دو عالم فردی ای شیخ

211 نداند سر عشق اینجای خودبین کجاهرگز بداند مرد بدبین

212 هر آنکو شد ز سر عشق آگاه نه بیند هیچ اینجا جز رخ شاه

213 اگر آگه شوی در عشق اینجا بمانی تا ابد در جمله یکتا

214 اگر آگه شوی از عشق بیشک نماید جزو و کل نزدیک تو یک

215 اگر آگه شوی از دیدن شاه تو باشی عشق و معشوق اندرین راه

216 اگر آگه شوی از نور عشقش زیان یابی در اینجا بود عشقش

217 ز بود عشق اینجا بینشانم بجز دیدار عشق اینجا ندانم

218 ز بود عشق اینجا باز بینم جمال شاه یکتا باز بینم

219 ز بود عشق واصل گشتم از یار دگر از عشق او من گشتهام یار

220 ز بود عشق اینجا ذات دیدم عیان در جمله ذرات دیدم

221 ز بود عشق اینجا دم ز دستم چسود اکنون که بیرون شد ز دستم

222 سر رشتهٔ دمادم باز بینم همی انجام و هم آغاز بینم

223 بجز دیدار عشق اینجا چه چیز است که بیشک عشق دیدار عزیز است

224 حقیقت عشق اسرار است جانان کسی کو یافت دیدار است جانان

225 دمی در عشق شو گر عاشقی تو بجز جانان مبین گر صادقی تو

226 دمی در عشق شو تا در فنایت نماید در یکی عین بقایت

227 دمی در عشق شو تا آنچه جوئی تو خود بینی که اندر گفت و گوئی

228 ز سر عشق واصل گرد در یار که پیداگرددت اسرار بسیار

229 تو میبین او ولیکن خود مبین تو اگر خواهی یقین عین الیقین تو

230 ز عشق اینجا به بین عین الیقینست حقیقت اولین و آخرینست

231 همه عشق است و اندر تو نهانست ز عشقت ظاهر صورت عیانست

232 همه عشق است در صورت پدیدار ولیکن عشق باشد ناپدیدار

233 همه عشق اندر تمامت کند هر لحظه صد شور و قیامت

234 همه عشق است اگردانی در اینجا حقیقت سر ربانی در اینجا

235 ز عشق آمد پدیدار آنکسی کو همه بیند ز ذات عشق نیکو

236 خبر از عشق یاب و آشنا شو بنور عشق گم گرد و خدا شو

237 کسی کز سرّ عشق است آمده راه همه شاهش همی بیند همه شاه

238 همان بهتر که یابی بهره از عشق که منصور است کلی زهره ازعشق

239 حقیقت تا دل و زهره نباشد ترا از عشق کل بهره نباشد

240 دلی پر زهره میباید در اینجا که بگشاید مراورا در دراینجا

241 شب و روزی در اینجاگاه جویان بسر در راه عشق افتاده پویان

242 شب و روزی عجب در ره فتاده گهی درگور و گه درچه فتاده

243 شب و روزی تو در این منزل برد که تا یابد شعاعی جانت از درد

244 کجا یابی دوا اینجا تو از یار که بیهوده همی گوئی تو بسیار

245 کجا یابی دوای درد جانان که در این ره نهٔ تو مرد جانان

246 کجا یابی دوا چون اندرین راه نهٔ از سرّ او موئی تو آگاه

247 کجا یابی دوا ای غافل اینجا که تا بیشک نگردی واصل اینجا

248 اگر واصل شوی اینجا دوایت نماید دوست اندر جان لقایت

249 همه درد تو در اینجا ز قلب است حقیقت آنکت اینجا نقد قلب است

250 همه درد تو اینجا هست صورت نمیبینی دمی اینجا ضرورت

251 همه درد تو از جانست اینجا وگرنه یار اعیانست اینجا

252 عجایب ماندهٔ چون حلقه بر در که بگشاید ترا این حلقهٔ در؟

253 تو خود بگشای در اینجا در خویش حقیقت پرده را بردار از پیش

254 تو خود بگشای در تا یار بینی درون شو تا حقیقت یار بینی

255 تو خود بگشای در تا اتصالت شود پیدا و هم عین وصالت

256 تو خود بگشای در گر کاردانی که وصلت حاصلست اندر معانی

257 تو خود بگشای در ای سالک راه از آن پس تا نگردی هالک راه

258 تو خود بگشای در این دم که هستی چرا پیوسته اینجا گاه مستی

259 تو خود بگشای در اینجا که در خود درون شو تا بهبینی رهبر خود

260 تو خود بگشای در تا در عیانت شود پیدا همه راز نهانت

261 تو خود بگشا اگر چه در گشاد است که بیشک بستگی آخر گشاد است

262 چو بگشادی در خود درحقیقت روی در اندرون دید دیدت

263 چو بگشائی حقیقت بینی اینجا نمود خویشتن در جمله پیدا

264 درون جان جانت یار خودبین حقیقت بیشکی دلدار خودبین

265 ترا کی عاشقی خوانم درین راه کزین معنی نگردی هیچ آگاه

266 ترا کی عاشقی خوانم درین سر که اینجا می نه بینی یار ظاهر

267 ترا کی عاشقی خوانند مردان که اینجا گه نیابی ذات جانان

268 ترا کی عاشقی خوانم ز دیدار که از صورت نگردی ناپدیدار

269 توئی اینجا حقیقت تا بدانی همه اسرار و انوار معانی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر