1 جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است رنج دل و تاب تن و سوز جگر است
2 از هرچه خورند کم شود جز غم تو تا بیشترش همی خورم بیشتر است
1 گفت امیر المؤمنین با آن جوان که به هنگام نبرد ای پهلوان
2 چون خدو انداختی در روی من نفس جنبید و تبه شد خوی من
1 چون رسیدند آن نفر نزدیک او بانگ بر زد هی کیانید اتقو
2 با ادب گفتند ما از دوستان بهر پرسش آمدیم اینجا بجان
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم