- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
2 خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم
3 گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم
4 چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم
5 آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم
6 چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم
7 خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم
8 او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم
9 میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم