جانا هزاران آفرین بر جانت از سعدی شیرازی غزل 352

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

1 جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

2 خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

3 گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

4 چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

5 آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

6 چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

7 خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم

8 او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

9 می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم

عکس نوشته
کامنت
comment