- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جانا اگر لب تو رهی فرد نیستی جفت سرشک لعل و رخ زرد نیستی
2 ور گرم نیستی سر و کار تو با حسود از درد دل مرا نفس سرد نیستی
3 ور یابدی نسیم رخ و زلف تو دلم در عشق تو ندیم غم و درد نیستی
4 ور جان من امید وصال تو داردی در هجر اگر جزع کندی مرد نیستی
5 باران نصرة دین گر بخواهدی بر فرق عمر من ز عنا گرد نیستی
6 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
7 جانا ، ز من بقصد کرانه گرفته ای در کوی بی وفایی خانه گرفته ای
8 عشق مرا فسون مجازی گرفته ای کار مرا فریب و فسانه گرفته ای
9 اندر میانهٔ دل و جانم نشسته ای گر چه ز دست و دیده کرانه گرفته ای
10 دایم زمانه با تن من خود جفا کند و اکنون تو نیز رسم زمانه گرفته ای
11 خستی هزار دل بد و چشم و از آن هیب درگاه شهریار یگانه گرفته ای
12 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
13 جانا ، دلم ز عشق تو پالوده شد همه پالوده وز رخم آلوده شد همه
14 شخصی که دی بوصل تو آسوده داشتم امروز از فراق تو فرسوده شد همه
15 غمها بدل ز مهر تو سنجیده شد تمام عالم بسر ز مهر تو پیموده شد همه
16 در بوتهٔ هوای تو ، ای به ز سیم و زر رخهای همچو سیم زر اندوه شد همه
17 ما را چو خصم نصرة دین و چو دولتش صبر و غم از تو کاسته . افزوده شد همه
18 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
19 امروز روی عالم و پشت سپاه اوست اصحاب دین و اهل هدی را پناه اوست
20 فرمانده نواحی عالم ببیش و کم از مستقر ماهی تا جرم ماه اوست
21 گرد حسام و معرکه و کارزار اوست مرد سریر و مملکت و پیشگاه اوست
22 در اصل و انتساب بشمشیر و اکتساب خوارزمشاه زاده و خوارزمشاه اوست
23 و آن کس که هست منتظر دولتی جزو با دیدهٔ سپید و گلیم سیاه اوست
24 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
25 شاها ، نهیب تو ره دشمن همی زند عزم تو گام در دل آهن همی زند
26 رمح و حسام تو چو قلم بدسگال را سینه همی شکافد و گردن همی زند
27 بر جرم مهر جاه تو دامن همی کشد در گرد ماه قدر تو خرمن همی زند
28 هر کو نظر کند بخلاف تو ، تازد مژگانش در دو دیده چو سوزن همی زند
29 شمشیر آبدار تو هنگام کار زار آتش بقهر در دل دشمن همی زند
30 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
31 ای شاه ، کان فضل و مکان شرف تویی اهل سریر و تاج و لوای سلف تویی
32 از دو نژاد طاهر و از دودهٔ خطر بر رغم یک جهان متخلف خلف تویی
33 بر قمع کفر و نصرة اسلام در مصاف چون صف زند سپاه هدی پشت صف تویی
34 ترسندگان نکبت ایام سفله را اندر جهان بحسن عنایت کنف تویی
35 صد بحر در وغا ، چو بکوشی ، بدل تویی صدابر در سخا ، چو بخششی ، بکف تویی
36 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
37 شاها ، جلالت تو بر انجم قدم نهاد در بادیه امان تو بیت الحرام نهاد
38 اکرام بی ریای تو بر غم روزگار داد کرام داد و نهاد کرم نهاد
39 هر کو بجان نکرد وجود ترا سجود از منزل بقا قدم اندر عدم نهاد
40 تیغ تو روز معرکه در دست دین و کفر منشور شادمانی و تو قیع غم نهاد
41 در کلک مار شکل تو هنگام مهر و کین زنبور وار دست قضا نوش و سم نهاد
42 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
43 شاها، چو چرخ قاهر و چون دهر قادری در معرکه یگانه و در فضل نادری
44 اندر جلال قدر چو چرخ ثوابتی وندر کمال فضل چو کان جواهری
45 در جود و در هنر همه محض مناقبی چون جد و چون پدر همه عین مفاخری
46 با تو عدو چگونه کند همبری ؟ که او از تخمهٔ خبیث و تو اصل طاهری
47 خصم تو از نژادهٔ منحوس فاجرست تو باز از نژادهٔ مسعود فاخری
48 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
49 امروز قدوهٔ فضلای جهان منم در نظم و نثر والی این دو زبان منم
50 سرمایهٔ عجم بدها و ذکا منم پیرایهٔعرب ببیان و بنان منم
51 بر ملک نظم و نثر بلاغت بواجبی والی منم ، وزیر منم ، قهرمان منم
52 در دیدهٔ فصاحت همچون بصر منم در قالب بلاغت همچون روان منم
53 بر آستین مفخر بنویسم این تراز کز جان و دل ملازم این آستان منم
54 شاهی ، که روزگار بطبعش مسخرست فخر ملوک ، نصرة دین ، بو المظفرست
55 شاها ، دلت همیشه قرین سرور باد چشم بد زمانه ز جاه تو دور باد
56 آن کس که با مخالفت تو الوف گشت اقبال از موافقت او نفور باد
57 حساد را ز سهم تو هر لحظه ماتمست احباب را ز جاه تو هر لحظه سور باد
58 در زیر پای قدر تو اوج نجوم باد در شرم جود دست تو موج بحور باد
59 در مدح تو عبارت و معنی شعر من بگذشته از مطالع شعری العبور باد