جانا، به حق دوستی، از اوحدی مراغه‌ای غزل 631

اوحدی مراغه‌ای

آثار اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن

1 جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن

2 از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن

3 این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن

4 تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن

5 ای یار نافرمان من وی در کمین جان من ای دیدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن

6 با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن

7 چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن

عکس نوشته
کامنت
comment