1 جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟ یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟
2 رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
3 روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
4 چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر
5 دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر
6 روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
7 دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
8 لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
9 ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
10 از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر