- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به اوّل سه کتب تقریر کردم به آخر یک از آن تحریر کردم
2 جواهر نامه با مختار نامه بشرح القلب من رهبر بخانه
3 ترا معراج نامه پیش حق خواند جواهر نامهات خود این سبق خواند
4 ترا مختار نامه چون بهشت است بشرح القلب معنا چون کنشت است
5 ز بعد این کتب خوان سه کتب را که تا گردد وجودت خود مصفّا
6 بوصلت نامه دان وصل معانی ز بلبل نامهٔ ما وا نمانی
7 زهیلاجم جهان در لرزش آمد فلک از قدرتش در گردش آمد
8 کتب بسیار دارم گر بخوانی ازو دنیا و عقبی را بدانی
9 ازو ناجی شوی و سالک آیی براه دیگران خودهالک آیی
10 بدان کین مظهرم جان کتبها است درو اسرار دین حق هویداست
11 بیا در جان من مقصود جان بین بعین عین خود عین العیان بین
12 بیا بین آنچه مقصود اله است که او ملک وملایک را پناه است
13 بیا بین نور حق رادر معانی که نور اوست نور جاودانی
14 بیا بین نور او را در وجودت بشکرانه بکن او را سجودت
15 چو آدم نور حق را پیش خود دید ورا بود آن چنان روزی دو صد عید
16 به عدل او را اشارت خود همو کرد که ای باب همه مردان توئی فرد
17 بکن عدل ارز ما خواهی دگر بار وگرنه پیش ما نبود ترا بار
18 بکن عدل ار محبّ مصطفائی غلام و چاکر آل عبائی
19 بکن عدل ارز حکمت با نصیبی که علم و عدل باشد خود حسیبی
20 بکن عدل و امین شو در جهان تو که تا باشی سعادت جاودان تو
21 بکن عدل و کرم با خلق آفاق که تا باشی میان صالحان طاق
22 بکن عدل و کرم گر میتوانی که این ماند بدنیا جاودانی
23 بکن عدل و کرم ای نقد آدم که تا باشی میان حاتمان یم
24 بکن عدل و کرم تا نام یابی میان عاشقان آرام یابی
25 بکن عدل و کرم گر تاج خواهی ز شاهان جهان اخراج خواهی
26 بکن عدل و کرم در ملک دنیا که تا باشد ترا عقبی مهیا
27 بکن عدل و کرم تا راه یابی بزیر جبّهات صد ماه یابی
28 بکن عدل و کرم تا جان دهندت بوقت مرگ خود ایمان دهندت
29 بکن عدل و کرم ای فخر ایّام اگر داری تو بر این قصر ما کام
30 بکن عدل وکرم گر ملک خواهی که این باشد نشان پادشاهی
31 بکن عدل و کرم گر میتوانی کتاب ظلم را دیگر نخوانی
32 بکن عدل و کرم کین فخر دین است نشان اولیآء ملک دین است
33 بکن عدل و کرم تا شاد گردی ز دوزخ بیشکی آزاد گردی
34 بکن عدل و کرم تا زنده باشی میان اولیآ فرخنده باشی
35 بکن عدل و کرم ای جان درویش که خورشید است قرص خوان درویش
36 بکن عدل و کرم ورنه زبون شو درون دوزخ تابان نگون شو
37 بکن عدل و کرم ورنه خرابی درون آتش سوزان کبابی
38 بکن عدل و کرم ورنه بمردی ز دنیا حسرت واندوه بردی
39 بکن عدل و کرم ورنه اسیری بغلّ و بند در زندان بمیری
40 بکن عدل و کرم ورنه فتادی تو برخود این در محنت گشادی
41 بتو هرچند گویم از معانی تو این را بشنوی افسانه خوانی
42 معانیهای عالم جمع کردم ز دستش بادهٔ عرفان بخوردم
43 شدم مست و ببحرش راه بردم ز جسم هستی خود جمله مردم
44 ز علم دوست گشتم حیّ موجود هم او بوده مرا از علم مقصود
45 ز بحر علم دُر آرم بخروار کنم در راه جانان جمله ایثار
46 ز بحر علم دارم صد کتب من در آن بنهادهام اسرار لب من
47 ز بحر علم دارم جامهها پر برو بستان تو از الفاظ من در
48 تو آن در را نگهدار و رهی شو بکوی راستان همچون شهی شو
49 ز بحر علم دارد جان من جوش ولی علم صور کردم فراموش
50 ز علم انبیا خواندم سبقها ز شرح اولیا دارم ورقها
51 کتابی را که از ایمان نویسم ز علم معنی قرآن نویسم
52 کتابی را که با جانان قرین است ز گفتار نبی المرسلین است
53 کتابی را که من از آن نویسم بود بحر و دگر را چون نویسم
54 کمال علم او دانستن جان ولی در ذات انسانست پنهان
55 چو انسان نیستی علمت نباشد میان مردمان حلمت نباشد
56 چو آن سان نیستی تو سر ندانی توسرّ خویش را از برندانی
57 هر آنکس را که دنیا خویش باشد ورا زقوّم دوزخ پیش باشد
58 هر آنکس را که دنیا همنشین است ورا شیطان ملعون در کمین است
59 هر آنکس را که دنیا یار دانست ز خود عقبی همه بیزار دانست
60 هر آنکس را که دنیا رهنمونست بتحقیق و یقین خود بس زبونست
61 هر آنکس را که دنیا برده از راه نباشد از خدای خویش آگاه
62 هر آنکس کو زدنیا کام ور شد به آخر او ز دین حق بدر شد
63 هر آنکس کو ز دنیا شاد کام است مقام آخرت بروی حرام است
64 هر آنکس را که دنیا برقع افکند ورا کرد او بزیر پرده در بند
65 هر آنکس را که دنیا خود مقامست ورا در عالم قدسی نه کام است
66 هر آنکس را که دنیا برگزیده است فلک را زیر گردش خود خمیده است
67 هر آنکس را که دنیا برکشیده است فلک او را بزیر پنجه دیده است
68 هر آنکس را که دنیا پیشوا شد محمّد با علی از وی جدا شد
69 هر آنکس را که دنیا دام باشد شیاطین جملگی بر بام باشد
70 هر آنکس را که دنیا ذکر باشد ز ذکر جنّتش کی فکر باشد
71 هر آنکس را که دنیا درنگین است ورا صد دشمن بد در کمین است
72 هر آنکس را که دنیا چون شکر شد ورا تیغ چو زهرش در جگر شد
73 هر آنکس را که دنیا خود حیاتست به آخر اصل حال او ممات است
74 هر آنکس را که دنیا آرزو شد سیه رو گشت و حال او چو مو شد
75 هر آنکس را که دنیا شد زبون شد چو عیسی بر فلک بر گو که چون شد
76 برو تو حبّ دنیا را چو مردان برون کن از دل و خود را مرنجان
77 برو تو حبّ دنیا بی ثمر دان تو اصل دانش و دین چون قمر دان
78 برو با یار گو اسرار رازم برویش باب معنی کن تو بازم
79 هر آنکو دین ندارد مرد ما نیست میان عاشقان و با صفا نیست
80 برو ای یار دینم را وطن کن پس آنکه با کتبهایم سخن کن
81 برو ای یار با عطّار بنشین که تا یابی بوقت مرگ تلقین
82 چو تلقین یافتی اندر بهشتی وگرنه دین و ایمانت بهشتی
83 ترا عطّار از اسرارگوید نه با نفس و هوایت یار گوید
84 ترا ازمعنی قرآن دهد پند برو خود را بقرآن کن تو پیوند
85 که تا محکم شود ایمان و دینت شود جمله نهانیها یقینت
86 تو دانستی یقین تو یار ما باش درون جبّهٔ اسرار ما باش
87 برو با اهل معنی خلوتی کن ز جام اهل معنی شربتی کن
88 برو ای یار پیش یار درویش که او باشد ترا پیوند و هم خویش
89 برو ای یار سالک را دعا کن تو این دنیای دون را خود رها کن
90 برو ای یار خاک آن قدم شو پش آنکه سرفراز و محترم شو
91 برو ای یار با او همنشین باش بجور بردباری چون زمین باش
92 برو ای یار با او همقرین شو پس آنگه باملایک همنشین شو
93 اگر تا نی بیائی اندرین راه ترا مظهر کند از حال آگاه
94 اگر در منزل او راه یابی بهر دو کون بیشک جاه یابی
95 اگردانا دهد جاهت بشاهی بگیری این فلک با ماه و ماهی
96 اگر دانا ترا افکند از پای سرت رفت و نیابی هیچ جا جای
97 برو تو دانش دانا زبر کن ز دانشهای نادان تو حذر کن
98 ز دانشهای نادان در چه افتی چه خوک تیر خورده در ره افتی
99 ز دانشهای نادان کرده ره گم نخوردی یک دمی از آب زمزم
100 ترا چون آب زمزم نیست در جان وصال کعبه کی یابی چو مردان
101 ز کعبه یافتم مقصود کعبه از آنم مشتری گشته چو زهره
102 مرا با شاه کعبه حالها شد که نی از درد من در نالهها شد
103 زهرجا نعرهها آمد زصخره که رو چون بیت مقدس گیر بهره
104 در آن بهره تو مقصودی طلب کن ز مقصودم تو محبوبی طلب کن
105 در آن مطلوب محبوبم هویداست ز سر تا پای او انوار پیداست
106 مرا با اوست بیعت در معانی تو این اسرار معنی را چه دانی
107 مرا با اوست این دنیا و دینم ظهور او شده عین الیقینم
108 مرا ازاوست این جانی که بینی ترا کفر است با او همنشینی
109 اگر شخصی بگوید دین من اوست به خونش میدهی فتوی که نیکوست
110 ترا از بهر کشتن نافریدند ز بهر وصل کردن آفریدند
111 تو بشناس آنکه او باب الجنانست بشهرستان احمد چون جنان است
112 تو بشناس آنکه او ما را یقین گفت یقین از گفت شاه المرسلین گفت
113 تو بشناس آنکه او سرّ معالیست درون نی ز غیر او چه خالیست
114 که بود آنکه محمّد گفت جانش بحال نزع بوسید اودهانش
115 به آن بوسه باو اسرارها گفت دگر او را سر و سردارها گفت
116 هم او سردار باشد اولیآ را هم او دیدار باشد انبیآ را
117 اگر خواهی بدانی پیشوایت بگویم تا بدانی مقتدایت
118 امیرالمؤمنین حیدر ولیّم محمّد فخر آدم شد نبیّم
119 امیرالمؤمنین اسم وی آمد ز بهر دیگران این خود کی آمد
120 امیرالمؤمنین باشد امامم که مهر اوست وابسته بجانم
121 امیرالمؤمنین نور خدایست دگر او نطق و نفس مصطفایست
122 امیرالمؤمنین روح روانم بمعنی نطق گشته در زبانم
123 امیرالمؤمنین میدان که شاه است مرا در کلّ آفتها پناه است
124 امیرالمؤمنین درویش آمد درین عالم ز جمله پیش آمد
125 امیرالمؤمنین دانای سرها امیرالمؤمنین از جان هویدا
126 امیرالمؤمنین شد اسم اعظم امیرالمؤمنین باشد مکرّم
127 امیرالمؤمنین در هر زمانی امیرالمؤمنین در هر مکانی
128 امیرالمؤمنین شاه ولایت امیرالمؤمنین جاه ولایت
129 امیرالمؤمنین راه و طریقست امیرالمؤمنین بحر عمیقست
130 امیرالمؤمنین شمشیر برّان امیرالمؤمنین خود شیر غرّان
131 امیرالمؤمنین چون ماه تابان امیرالمؤمنین آن اصل قرآن
132 امیرالمؤمنین قهّار آمد امیرالمؤمنین جبّار آمد
133 امیرالمؤمنین در حکم محکم امیرالمؤمنین با روح همدم
134 امیرالمؤمنین را تو چه دانی که بغضش رامیان جان نشانی
135 ز بغضش راه دوزخ پیش گیری ز حبّش درولای او نمیری
136 تراگر دین و ایمان پابجای است ترا حبّش ز حق در دین عطایست
137 در این عالم بسی من راه دیدم همه این راهرا در چاه دیدم
138 بغیر راه او کآن راه حق است دگرها جمله مکروهات فسق است
139 تو اندر وقف راهی ساختستی که ازدرس معانی باز رستی
140 برو در مدرسه تو علم حق خوان مده تغییر در معنیّ قرآن
141 بقرآن وقف ترکان کی حلالست ترا این خدمت و منصب وبالست
142 به پیشم حیلهٔ شرعی میاور به پیش من نباشد حیله باور
143 ترا از بهر دانش آوریدند ز بهر بینشت خود پروریدند
144 ترا انسان کامل نام کردند میان سالکانت جام کردند
145 پس آنگه ریختند در وی شرابی که انسان و ملک خوردند آبی
146 همه از جرعهاش مدهوش و مستند همه از جوی بیراهی بجستند
147 همه هستند و سر مستند و هشیار در این دنیای دون و دون گرفتار
148 برون آ از گرفتاری این چرخ که تا گردی چو معروفی در آن کرخ
149 ز کرخ دل برون آی و تو جان بین تو معروف حقیقی بیگمان بین
150 مرا خود آرزوی لامکانست که آجا سرّ ما اوحی عیانست
151 جهان خود پر ز انوارتجلّی است ولیکن دیدهٔ تو مثل اعمی است
152 ترا انوار جانان نیست روشن از آن افتادی اندر چاه بیژن
153 چو افتادی بدان چه کی برآئی درون آتش هجران درآئی
154 برون آ خانه را روشن کن از نور رفیقی اندرو بنشان به از حور
155 که تا از راه بد آرد براهت بمعنی باشد او پشت و پناهت
156 ترا باشد رفیق نیک ایمان باین عالم تو باشی چون سلیمان
157 بیا تا ما و تو اسرار گوئیم میان خانه و بازار گوئیم
158 به اسرارت نمایم راه توفیق بکن این قول حقانی تو تصدیق
159 اگر این قول را خوانی بتکرار به او واصل شوی درعین دیدار
160 بیا و علم حقانی زبر کن تو انسان را ز علم حق خبر کن
161 برو تو علم عاشق گیر در دین که تا گردی چو منصور خدابین
162 برو تو واقف اسرار من باش درون کلبهٔ عطّار من باش
163 که تا بینی که سرمستان کیانند میان دیدهٔ بینا عیانند
164 هرآنکس کو از این جرعه چشیده است دو عالم را مثال ذرّه دیده است
165 ملایک با همه انسان عالم طفیل مصطفا اند بلکه آدم
166 محمّد هست محبوب خداوند هم او بوده است مطلوب خداوند
167 هم او باشد به این اسرار محرم هم او باشد به یاران یار همدم
168 تو یار یار را نشناختستی از آن ایمان و دین در باختستی
169 تو یار یار محبوب محمّد بدان تا گردی از معنی مؤیّد
170 تو بشناس آنکه او اسرار دیده است میان اولیآ دیدار دیده است
171 تو بشناس آنکه او را حق ولی خواند محمّد بعد خویشش خود وصی خواند
172 تو بشناس آنکه مقصود جنان است معین و رهبر این کاروان شد
173 تو بشناس آنکه او دانای راز است تو بشناس آنکه او بینای راز است
174 تو بشناس آنکه او در عین دید است همه گلهای معنی او بچیده است
175 توبشناس آنکه او دید الهست هم او مولای خود را عذر خواه است
176 ترا حیله است ورد جان و تلقین از آن گندیده گشتی همچو سرگین
177 مرا با حال پاکان کار باشد که در پاکی همه انوار باشد
178 مرا با اهل معنی ذوق باشد که از عشقش درونم شوق باشد
179 مرا با اهل عرفان رازهایست که از دردش درونم نالههایست
180 مرا جز اهل وحدت گفتگونیست که گفت دیگرانم همچو بونیست
181 مرا از بحر عشقش یکدوجو نیست که پیشم بحر نادان چون سبو نیست
182 مرا هر دو جهان بر مثل موئیست به آتش سوزمش این دم که هوئیست
183 مرا از دست نادان خون شده دل بنادان گفتن اسرار مشکل
184 مرا کاری دگر در پیش راه است که عالم بر دو چشم من سیاه است
185 مقیّد ماندهام در دست اطفال یکان وقتی بدرد آید مرا حال
186 مرا از درد ایشان درد زاید زمانه دایمم انگشت خاید
187 خداوندا بحق جود و فضلت بحقّ رحمت و احسان و بذلت
188 بحقّ جمله محبوبان درگاه بحقّ جمله مطلوبان درگاه
189 بحقّ اولیا و انبیایت بحقّ اصفیا و اتقیایت
190 بحقّ جمله قرآن و کلامت به بیداری که داری در قیامت
191 بحقّ جملهٔ کروّبیانت به فضل جملهٔ روحانیانت
192 بحقّ آتش شوق محبّان بحقّ حالت ذوق محبّان
193 بحقّ آن یتیم زار و بیمار بحقّ آن اسیران نگونسار
194 بحقّ عاشقان مست اسرار بحقّ عارفان سینه افکار
195 بحقّ جام وصل واصلانت بحقّ ذکر و اوراد مهانت
196 بحقّ آن شهیدان کفن تر بحقّ آن یتیم دیده بردر
197 بحقّ آن شجاع سر فدایت بحقّ آنکه دادیش از عطایت
198 بحقّ آنکه چون منصور مست است بحقّ آنکه او مست الست است
199 بحقّ آدم و نوح و سلیمان بحقّ شیث با موسیّ عمران
200 بحقّ خضر و با الیاس و یعقوب بحقّ ارمیا با هود وایّوب
201 بحقّ دانیال ادریس و یحیی به اسمعیل و اسحق و به عیسی
202 بحقّ یونس ابراهیم امجد بصدق آن شعیب پاک و اسعد
203 بحقّ اولیاء ما تقدم بحقّ انبیاء دیده پرنم
204 بحقّ مصطفی و آل یسین بحقّ مرتضی آن نور تلقین
205 بحقّ جمله فرزندان پاکش بحقّ عابدان خاک راهش
206 بحقّ پیروان آل حیدر بحقّ جانشینان مطهّر
207 بحقّ شیعهٔ شبّیر و شبّر بآب دیدهٔ عابد بشب تر
208 بحقّ باقر آن دریای رحمت بحقّ صادق آن نور حقیقت
209 بحقّ کاظم آن بحر تحمّل بحقّ آن رضا کان توکّل
210 بحقّ آن تقی چون باب معصوم بحقّ آن نقیّ کشته مظلوم
211 بحقّ عسکری آن تاج ایمان بحقّ مهدی آن هادی ایمان
212 بحقّ بوذر و سلمان و قنبر بحقّ یاسر و عمّار و اشتر
213 بحقّ بصری ومالک به دینار بحقّ آن محمّد واسع کار
214 بحقّ آن حبیب اعجمیم بحقّ خالد مکّی ولیّم
215 بحقّ عتبه با شیخ فضیلم بحقّ رابع سلطان کمیلم
216 بحقّ شاه ابراهیم ادهم به بشر حافی آن شیخ مکرّم
217 بحقّ شیخ آن ذوالنون مصری به بازید و شقیق آن شیخ بلخی
218 بحقّ عبد آن شیخ مبارک بحقّ آنکه بگرفت او سه تارک
219 بحقّ داود طائی و حارث بحقّ احمد حرب و بوارث
220 بحقّ عبدسهل معروف و اعلم به سمّاک و بدارا و به اسلم
221 بحقّ پیر رضی الدین لالا به حاتمّ اصم آن نور والا
222 بحقّ سرّی و آن فتح موصل به شیخ احمد آن عبّاد فاضل
223 بحقّ بوتراب و خضرویّه به یحیی معاذ آن پیر خرقه
224 بحقّ شه شجاع و مجد بغداد به یوسف بن حسن با شیخ حدّاد
225 بحقّ شیخ دین منصور عماد بحمدون قصار آن بحر اسرار
226 بحقّ مرد حق احمد عاصم به شیخ ما جنید آن مست قائم
227 بحقّ عمرو و آن عثمان مکّی به خرّاز و ابوسفیان ثوری
228 بحقّ آن محمّد بحر رویم به ابراهیم رقی با عطایم
229 بحقّ یوسف و اسباط و یعقوب بسمنون محبّ و شیخ ایوب
230 بحقّ شیخ بوشنجی و ورّاق بحقّ مرتعش آن شیخ دقاق
231 بحقّ فضل دین با شیخ مغرب بحقّ حمزهٔ طوسی و مهلب
232 بحقّ شیخ علی مرحبانی بحقّ احمد مسروق فانی
233 بحقّ شیخ عبدالله روعد بحقّ شیخ مرشد کوست سرمد
234 بحقّ پیر ذخّار کبیرم که او بوده بدین عالم منیرم
235 بحقّ شاه سرمستان آفاق که نامش مستطر بوده به نه طاق
236 بحقّ شیخ محمد حریری که او را بوده انفاس کبیری
237 بحقّ شیخ دشت خاورانی که او را بوده حکم کامرانی
238 بحقّ نالش عطار مسکین بحقّ رهروان راه این دین
239 بحقّ کعبه و بطحا و زمزم بحقّ سجده گاه باب آدم
240 که اهل علم را ده تو صفائی و یا بر سرنهش تاج وفائی
241 ویا رحمی بده یارب ورا تو که تا سازد دل درویش نیکو
242 دگر اهل معانی را حضوری بده تا طاعتش باشد چو نوری
243 دگر دست عدو کوتاه گردان بدرویشی و فقرم شاه گردان
244 چو درویشی و فقرم شد مسلّم زنم در کاینات الله اعلم
245 دگر اهل و عیال و خیل وخالم تو شان جمعیّتی ده در وصالم
246 دگر این بنده را کنج حضوری خداوندا بده یا خود صبوری
247 دگر از خلق دوری ذوق دارم ازین دوری بخود بس شوق دارم
248 وگر از خلق دارم من نفوری ندارم من بایشان دست زوری
249 وگر من ازگنه بسیاردارم ولیکن عفو تو من یار دارم