1 یکچند بگرد خویشتن گردیدم یکچند ز این و آن خبر پرسیدم
2 آخر بدر خویش بدیدم مقصود دیدم دیدم که آخرین در دیدم
1 مرا که دل زغم معصیت ورق و رقست امید نور تجلی زحق طبق طبق است
2 غمم ازو بود و شادمانی دل او زیمن دوست همه درد من بیک نسق است
1 این تن ما از روان روشن ما روشنست وین دل ما از ریاضات تن ما روشنست
2 هر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافت سینه ما از جفای دشمن ما روشن است
1 بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست
2 عاشقان را زاری و مسکینی و افتادگی دلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماست