- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی اگر چه خون دل من هزار بار بریزی
2 مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی
3 شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی
4 میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟ که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی
5 مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی
6 طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی
7 به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی
8 عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی
9 اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی